• سهم ما از زندگی
    کارش خیلی سخت بود. کاری که نه تنها آدم را از کت و کول میانداخت بلکه چشم و چارش را هم در میآورد. اصطلاحاً به کار او میگن سنگ کاری. سنگ کار تو حرفۀ ما به کسی میگن که وظیفش زدودن دستک و دمبکهای اضافه از قطعات فولادی ریخته گری شده میباشد. ساموئل این کار را با کمک انواع ماشینهای فرز دستی که در اختیار داشت انجام می‌داد. ماشینهایی که تو زبان فارسی به آنها دستگاه سنگ یا سنگ فرزاطلاق میشه، شاید به دلیل جنس سخت و سنگ مانند صفحۀ دواری که روی آنها نصب میشه، این صفحهها نقش سمباده را دارند اما خیلی زمختتر و سخت جونتر از سمبادهاند و نم نم طی کار خورده میشن و کوچک و کوچکتر شده تا جائی که باید با یه صفحۀ نو عوضش کنی.
    سهم ما از زندگی
  • فرصت
    ابرها به شکل ارواح مردگانی بودند که به قصد انتقام، بر جان شهر سایه افکنده باشند. باد صدای ضجه های دختری ‏را از قبرستان می آورد و توی درختان می پیچید. شیون دختری جوان را که در سوگ برادرش نشسته باشد. از بغل ‏جدول های کنار پارک پسری که تازه پشت سبیلهایش سبز شده بود، دستهای بلند و لاغرش را تا نیمه در جیب ‏شلوارش کرده بود و تلوخوران و بی اعتنا به بوق ماشینها میگذشت. بینی اش پر شده بود از بوی تند دود لاستیکها و ‏چمنهای آب خورده. همه امیدش به زندگی رنگ باخته بود. گو اینکه در جهانی منجمد، بلاتکلیف باشد، سرش را داخل ‏سینه برده بود
    فرصت
  • کارگر خوب کارخانهٔ فولاد
    علی به کوره ی سوزان نگاه می کرد، حسین آنطرف تر نشسته بود، آب چشم هایش را گرفت و گفت: "تا من برم یه سیگار بکشم بجام می ایستی حسین؟" حسین که نشسته بود بلند شد ایستاد: "باشه بیا پایین" علی پایین آمد و حسین همانطور که از نردبان بالا می رفت که جایش را بگیرد آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد. علی گفت: "امروز کیفت کوکه!" "آره پروین زنگ زد گفت راجب مشکلات خونه و اینا با آقا فرشاد حرف زده اونم قبول کرده ما یه مدت بریم اونجا بمونیم... تو که اون خونه و زندگی رو ندیدی علی... به والله که حاضرم همه جوره لطف آقا فرشاد رو جبران کنم"
    کارگر خوب کارخانه فولاد
  • شعر سرخ
    آن روز حتم دارم شايد هم آرزويی است اين که روزی جايی تو را بازت خواهم يافت.
    شعر سرخ

معنای زندگی برای من

"من اعتقاد خود را به شرافت و تعالی انسان از دست نخواهم داد. من بر این باورم که زیبایی روحی و سخاوتمندی بر شکم پارگی فاحش امروز غلبه خواهد یافت. و در رسیدن به این هدف، ایمان من به طبقه کارگر است. همانطور که یک فرانسوی گفته است "پله های زمان تا ابد مملو از طنین صدای پاپوش های چوبینی خواهد بود که صعود می کنند و چکمه های جلا داده شده ی چرمینی که سقوط خواهند کرد."

برنج میخری؟!

تهران زندگی کنی، وسیله رفت و آمدتم مترو یا بی آر تی باشه، هر لحظه تک تک این صحنه هارو میبینی. بچه های ‏کوچکی که شدن وسیله سود بقیه. کوچولوهایی که بجای مدرسه رفتن و زندگی کردن، از همون اول زیر چرخ دنده ‏های بورژوازی له شدن. تازه معصوم بودن دوران خوششونه. بزرگتر بشن، یا مجبورند جلوی چهارراه ها و مترو ‏گُل و خرت و پرت بفروشن یا تبدیل میشن ... 

وظیفه‌ی طبقاتی (نمایشنامه)

صدای بالا و پائین آمدن پوتین هایی که با صدای سوت فرمانده بطور منظم بالا و پائین میروند از پشت پرده شنیده میشود. یکی از سربازان در حالیکه به نفس زدن افتاده است پرده را کنار میزند و رو به تماشاگران پوتینهایش را به هم میزند و کلاه از سر برمیدارد.کمی مکث میکند تا صدای رژه سربازان کمتر شود"ما همه سربازیم. قوانین پادگان برای همه یکیه فرقی هم نمیکنه از کدوم خونواده و جایگاهی باشی آره درست شنیدین اینجا پادگانه و هیچ فرقی هم بین سربازا نیست

بلوا (داستان کوتاه)

هوا تاریک شده بود. نور چراغهای ماشینی از دور فضای تاریک را میشکافت و پیش می آمد. مسیر جاده را از دو طرف با تایر و چند کنده درخت مسدود کرده بودند. چنگیز و مرتضی صورتشان را کامل پوشانده بودند و فقط چشمها و لبهایشان مشخص بود. از جثه و لحن صدای مرتضی مشخص بود که سن و سالی ندارد. صدای چنگیز اما یغور بود، توی آن سرما آستینهایش را تا وسط بازو داده بود بالا.

کارگر خوب کارخانه فولاد

احتمالا هرکس انتظار داشت که حالا من در سی سالگی همه ی ماجرا را فهميده باشم : ماجرا خیلي ساده بود يعنی مثل فيلم ها و داستان ها نبود که انتظار داشته باشی خانواده های فقیر و بدبخت از یک جايی به بعد با کار و کوشش مداوم کم کم خودشان را بالا بکشند.زهی خیال باطل. راه ها ی خیلی کمی برای بالا رفتن از نردبان خوشبختی برای پسری مثل من که از یک خانواده خیلی فقیر بودم وجود داشت اما ُخب تا دلت بخواهد راه بود، چاه بود و مصيبت برای این که همه چيز بدتر شود.بدبختی پشت بدبختی و تو می دانی که بدبختی ها تمام نمی شود"فاصله ی بين بدبختی ها زياد و کم می شود .در همچین زندگی به شما اطمیمنان می دهم چیزی به اسم خوب یا یک ذره خوب وجود ندارد، هميشه بدتر وجود دارد اما خوب تر نه"

مثل حامد (داستان کوتاه)

حتی یک روز زنی که اولین بار بود او را دیده بودم به آشپزخانه آمد و درحالیکه برای خودش آب می ریخت و سیگاری لای لبش دود می شد به من گفت"نتونستم به هیچکدوم از اون ها بگم اگه براشون تعریف کنم فکر می کنن من یه مرتجع احمقم بعد تعریف کرد که چند شب پشت سر هم خواب لنین را دیده است و لنین خودش در این خواب به او کتاب قرمز رنگی داده است فقط تو می تونستی درک کنی، چون فقط تو اینجا کارگری

ستاره (داستان کوتاه)

از وقتی خودم را به یاد می آوردم ستاره را هم به یاد می آوردم. هشت ماه از من بزرگتر بود که خودش می گفت فقط ‏شش ماه! از وقتی یادم می آمد مادرِ ستاره با سر و وضع مشابه او درحالیکه کیف چرم کوچکِ‌ پوسته پوسته شده اش ‏را زیر بغل گرفته بود در محله می آمد و می رفت. ستاره آن روزها می نشست جلوی درِ خانه و منتظر مادرش می ‏ماند تا برگردد. بعد مثل یک زن واقعی به مردها خیره می شد حتی به من.‏