
جک لندن ( جان گریفیث) "جک" لندنJohn Griffith ”Jack” London (۱۲ ژانویه ۱۸۷۶ –۲۲ نوامبر ۱۹۱۶) نويسندۀ سوسياليست آمريکايی با رمانهايی عمدتاً در بارۀ وضعيّت اجتماعی سرمايهداری آمريکا. از آثار معروف وی که به فارسی هم ترجمه شده میتوان آوای وحش، سپيددندان، گرگ دريا و رمان کارگری پاشنه آهنین(در بارۀ ستمگری سرمايه در اوایل قرن بیستم و مبارزات جنبش سوسیالیستی) را نام برد. او مدت کوتاهی پیش از مرگش، طی نامهای از حزب سوسیالیست استعفا داد. در بخشی از این نامه چنین آمدهاست:
رفقای گرامی!
من از حزب سوسیالیست استعفا میدهم زیرا فاقد روح و شور مبارزهای است و بر جنگ طبقاتی تأکید نمیورزد. من در اصل عضو حزب سوسیالیست کارگری بودم که انقلابی بود و تا سرحد نابودی مبارز. من عضو مبارز حزب سوسیالیست بودهام؛ سوابق مبارزاتی من حتی در این هنگام نیز تماماً فراموش نشدهاست. من که خود در مبارزه طبقاتی تعلیم یافته بودم برابر آنچه که در حزب سوسیالیست کارگری آموخته و بدان عمل میشد معتقد بودم که طبقه کارگر به وسیله مبارزه و با آشتی ناپذیری با دشمن میتواند خود را آزاد کند. از آنجا که سوسیالیسم در سالهای اخیر با سازشکاری و آشتی ناپذیری همراه بودهاست در مییابم که روح و فکرم مانع ابقاء من در عضویت حزب سوسیالیست است.
تحريريۀ سايت
معنای زندگی برای من
توضیح: در یکی از جلسات سخنرانی رفیق بهمن شفیق و در بخش پرسش و پاسخها، رفیقی سوالی ساده مطرح کردند با این موضوع که "معنای زندگی چیست؟" چندی از رفقا در همان جلسه پاسخهای جالب و در خور تاملی به این پرسش دادند. پاسخی که هر شخص به این پرسش می دهد مستقیما دیدگاه و چشم اندازی را که وی برای آینده بشریت قائل میشود را نیز تحت تاثیر قرار خواهد داد. در پاسخی دیگر، به رفیق عزیزی که این پرسش را مطرح کردند، بخوانیم معنای زندگی را از زبان جک لندن نویسنده سوسیالیست آمریکائی. به ویژه آنکه زندگی شخصی جک لندن سرشار از فراز و نشیبها بوده و تجربه زندگی در هر دو طبقه سرمایه دار و کارگر را داشته است.
"من در طبقه کارگر به دنیا آمدم. خیلی زود به وجود اشتیاق، جاه طلبی و بلند پروازی در وجود خودم پی بردم و تحقق آنها دغدغه تمام دوران کودکی ام شد. محیطی که در آن بزرگ میشدم، محیطی زمخت، خشن و سخت بود. من هیچ چشم اندازی نداشتم. هر چه بود آن بالاها بود و جایگاه من در قعر جامعه قرار داشت. در اینجا زندگی چیزی جز بدبختی و پلشتی به جسم و روح ات ارزانی نمی کرد. چرا که هم جسم و هم روح انسان هر دو در گرسنگی و عذاب بودند.
بر فراز من عمارت عظیم جامعه برافراشته بود و برای من راه رهایی تنها در صعود بود. پس خیلی زود نسبت به صعود مصمم شدم. در طبقات بالا، مردان کت و شلوارهای شیک و رسمی و زنان لباسهای پر تجمل بر تن داشتند. همچنین چیزهای خوبی برای خوردن وجود داشت که میشد تا خرخره خورد. تمام اینها سهم جسم بود و البته چیزهای زیادی هم برای ارضای روح وجود داشت. میدانستم که در میان طبقات بالا، نوع دوستی، تفکر سالم و زندگی روشنفکری هوشمندانه ای حکمران است. همه اینها را در رمان های کتابخانه عمومی خوانده بودم. در آن رمان ها به استثنای ولگردها و ماجراجویان، تمام مردان و زنان افکار زیبایی داشتند. ظریف صحبت می کردند و کارهای باشکوهی انجام می دادند. خلاصه همانطور که طلوع خورشید را پذیرفته بودم، این نیز پذیرفتم که تمام چیزهای خوب و زیبا را تنها آن بالا میشد یافت. تمام آنچه به زندگی نجابت و وقار می بخشد، همه چیزهایی که به زندگی ارزش زیستن می بخشد، و تمام آنچه را که هر کس بعد از تمام رنجها و مشقات زندگی اش انتظار دارد بعنوان پاداش به وی تعلق گیرد.
اما صعود از طبقه کارگر به طبقات بالا کار ساده ای نیست. بخصوص اگر رویاها و توهمات آدم را فلج کرده باشند. من در یک مزرعه در کالیفرنیا زندگی میکردم و بی وقفه در پی نردبانی بودم که به من فرصت صعود دهد. در اوایل در مورد نرخ بهره پول سرمایه گذاری شده تحقیق کردم و ذهن کودکانه ام را که از درک ویژگیهای این کشف مهم بشری عاجز بود شماتت می کردم. علاوه بر این من دستمزد روزانه کارگران در تمام رده های سنی و هزینه های زندگی آنان را بررسی کردم. از تمام این داده ها به این نتیجه رسیدم که اگر بلافاصله شروع کنم و تا پنجاه سالگی کار و پس انداز کنم میتوانم در ادامه دست از کار بکشم تا در بخشی از خوشی های طبقات بالا مشارکت کنم. البته من مصمم بودم که ازدواج نکنم، اما فاجعه بارترین رنج طبقه کارگر را به حساب نیاورده بودم: بیماری را.
اما نیرویی که من را هدایت میکرد، بالاتر از نیروی یک آدم تنگ نظر و خسیس بود و از من بیش از اینها را می طلبید. چنین شد که در ده سالگی در خیابان های جارچی روزنامه می فروختم و با عینکی نو طبقات بالای جامعه را قضاوت می کردم. دور و برم پر بود از نکبت و رقت، و بالای سرم بهشتی برای فتح کردن. اما نردبانی که از آن برای صعود استفاده کردم متفاوت بود. نردبان تجارت. چرا باید درآمد خود را پس انداز می کردم و در اوراق قرضه دولتی سرمایه گذاری می کردم در حالی که با خرید دو روزنامه به قیمت پنج سنت و با یک چرخش مچ می توانستم آنها را به ده سنت بفروشم و سرمایه خود را دو برابر کنم؟ بله، نردبان من، نردبان تجارت بود و تصوری که از آینده خودم داشتم، یک بازرگان بود با تاجی از موفقیت بر سرش.
امان از توهمات! وقتی شانزده ساله بودم عنوان "شاهزاده" را به دست آوردم اما این لقب را گروهی از دزدان و راهزنان به من داده بودند و من را "شاهزاده دزدان صدف دریایی" می خواندند. هر چه هست در آن زمان از اولین پله نردبان تجارت بالا رفته بودم. سرمایه در اختیار داشتم. و یک قایق با تجهیزات کامل برای غارت. من شروع به استثمار همنوعانم کرده بودم. بعنوان کاپیتان و مالک قایق، دو سوم غنایم را برمی داشتم و یک سوم آن را به خدمه اختصاص می دادم اگرچه آنها به همان اندازه من زحمت می کشیدند و جان و آزادی خود را به اندازه من به خطر می انداختند.
در این مسیر به بالاترین پله ترقی رسیده بودم تا آن شب که یورشی را در میان ماهیگیران چینی رهبری کردم. طناب ها و تورها دلارها می ارزیدند. خوب بر من معلوم بود که این کار دزدی است اما این دقیقاً روح سرمایه داری است. سرمایه داری دزدی اموال همنوعان است، حال از راه تخفیف دادن، خیانت در امانت یا با خرید سناتورها و قضات و وکلای دادگاه عالی. تنها تفاوت این بود که من بی رحم تر بودم و یک طپانچه همراه داشتم.
اما ناکارامدی خدمه من در آن شب یکی از آن مواردی بود که خون هر سرمایه داری را به جوش می آورد. برای یک سرمایه داری چیزی بدتر از این نیست که هزینه هایش بالا رود و یا سودش پائین آید، و خدمه من هر دو را با هم مرتکب شده بودند. چه از غفلت آنها بادبان بزرگ قایق را آتش زدند و تا آخر در آتش سوخت. آن شب هیچ سودی نبردم و ماهیگیران چینی با تورها و طناب هایی که ما از دست دادیم پول خوبی به جیب زدند. من ورشکست شدم و حتی شصت و پنج دلار برای خرید یک بادبان بزرگ دیگر برایم نمانده بود. قایقم را لنگر انداختم و به قایق دزدان دریایی پیوستم که به سمت رودخانه ساکرامنتو حرکت می کرد. وقتی حسابی دور شده بودم، گروه دیگری از دزدان دریایی خلیج به قایق من حمله کرده بودند. آنها همه چیز حتی لنگرها را دزدیده بودند تا بعد که لاشه قایق را در مسیر پیدا کردم و آن را به بیست دلار فروختم. از پله ای که بالا رفته بودم به عقب لغزیدم و دیگر هرگز نردبان کسب و کار را امتحان نکردم.
از آن اتفاق به بعد من بی رحمانه توسط سرمایه داران دیگر مورد استثمار قرار گرفتم. عضلات نیرومند من برای آنان پول می ساخت و برای خودم چیزی برای زنده ماندن. ملوان روی عرشه شدم، باربر لنگرگاه و کارگر روزمزد. در کنسروسازی ها در خشک شویی ها و کارخانه ها کار می کردم. چمنها را کوتاه، فرشها را تمیز و پنجره ها را می شستم و من هرگز بهای کامل زحماتم را دریافت نکردم. دختر مالک کنسروسازی را می دیدم در حالی که با ماشینش از مقابل من رد می شود و می دانستم که در حرکت چرخهای ماشین اش بخشی از نیروی عضلات من نیز جریان دارد. پسر کارخانه دار را می دیدم وقتی از کالج برمیگردد و می دانستم که این نیروی کار من و امثال من هستند که امکان پرداخت هزینه شراب و اسباب خوشگذرانی را برای او فراهم کرده ایم.
اما من از این موضوع ناراحت نشدم. همه اینها بخشی از بازی بود. آنها قوی بودند. بسیار خب، من هم قوی بودم. سعی کردم جائی در بین آنها باز کنم تا من نیز از عضلات دیگران پول درآورم. من از کار نمی ترسیدم و عاشق کار سخت بودم. آستین هایم را بالا زدم و سخت تر از همیشه کار کردم تا در نهایت به خواسته ام رسیدم.
و درست در همان زمان، گویی شانس به من رو کرده باشد، با کارفرمایی آشنا شدم که در همان عالم من سیر می کرد. من می خواستم برایش کار کنم و او نیز مشتاق بود من را استخدام کند. اوایل گمان می کردم من را بعنوان برقکار استخدام کند. در واقع من دو مرد را آواره کرده بودم تا یک تنه به جای هر دوی آنها کار کنم. در واقع او ماهانه پنجاه دلار از کار من به چنگ میزد. دو مردی که من آواره کرده بودم هر کدام چهل دلار در ماه دریافت می کردند و من با ماهانه سی دلار، کار هر دوی آنها را انجام می دادم. این مرد مرا تا سر حد مرگ برد. یک نفر ممکن است عاشق صدف باشد اما اگر در خوردن آن زیاده روی کند، حالش بهم خواهد خورد. از کار کردن متنفر شدم. نمی خواستم هرگز در موردش بشنوم. از سر کار فرار کردم. من یک ولگرد شدم و از این خانه به آن خانه التماس می کردم. در ایالات متحده سرگردان بودم و در زاغه ها و زندان ها خون و عرق می ریختم.
من در طبقه کارگر به دنیا آمده بودم و اکنون در سن هجده سالگی زیر نقطه ای قرار داشتم که از آن شروع کرده بودم. من در سرداب جامعه بودم. در اعماق بدبختی که حرف زدن از آن نه شوخی است و نه حتی شایسته بحث. من در پرتگاهها، برزخها و قعر مستراح بشریت، در سلاخ خانه ها و گورستان های این تمدن شب را به روز رساندم. عضو بخشی از ساختمان جامعه که نادیده گرفته می شوند. اقتضای زمان اجازه بازگو نمودن تمام آنچه را که بر سرم گذشه است را نمیدهد و فقط باید بگویم که در آن زمان این ترس و وحشت بود که بر من چیره شده بود.
از فکر کردن می ترسیدم. من بدون هیچ پرده و ساتری، بی رحمی این تمدن پیچیده را که در آن می زیستم می دیدم. زندگی به یافتن سرپناه و چیزی برای خوردن و زنده ماندن تقلیل یافته بود. مردان برای بدست آوردن غذا و سرپناه چیزهایی می فروختند. بازرگان کفش می فروخت، سیاستمدار تجربیاتش را و نمایندگان مردم البته به استثنای مواردی، اعتمادی که مردم به آنها امانت داده بودند. تقریباً همه آبرو و شرافت خود را می فروختند. به همان سان زنان نیز چه در خیابان و چه آنها که مسیر مقدس زناشویی را برمی گزیدند، مستعد فروش تن خود بودند. همه چیز کالا بود و همه مردم در حال خرید و فروش کالا. تنها کالایی که کارگر برای فروش داشت عضلاتش بود. بر سر شرافت کارگران در بازار چانه زنی نمیشد. کارگران بجز عضلاتشان چیزی برای فروش نداشتند.
اما یک تفاوت وجود داشت. یک تفاوت حیاتی. کفش و اعتماد و شرف را می شد دوباره به دست آورد. انبار بی حد و حصری برای تمام اینها وجود داشت. عضلات کارگر اما ترمیم ناپذیر بودند و غیر قابل جبران. جای خالی کفشی که یک فروشنده کفش می فروخت را یک جفت کفش دیگر می گرفت. اما هیچ راهی برای بازتولید ذخایر عضلانی کارگر وجود نداشت. هر چه بیشتر عضله اش را می فروخت کمتر برایش می ماند. این تنها کالای او بود و هر روز انبارش خالی تر میشد. در نهایت اگر قبلاً نمی مرد دیگر چیزی برای فروش نداشت و کرکره مغازه اش را باید پائین می کشید. عضلاتش از کار می افتاد، ورشکسته می شد و چیزی برایش نمی ماند جز به قهقرا رفتن و به شکل فاجعه آمیزی هلاک شدن.
بعد از آن به این نتیجه رسیدم که مغز نیز یک کالا است مانند تمام کالاهای دیگر. کالایی که با عضله فرق داشت. یک فروشنده مُخ در پنجاه یا شصت سالگی در اوج شکوفایی است و درآمدش بیش از هر زمان دیگر در سراسر عمرش. در صورتی که یک کارگر در چهل و پنج یا پنجاه سالگی تمام می شد و به یک نفر بی مصرف در جامعه تبدیل می گشت. من در ته این جامعه قرار داشتم و از این وضعیت اصلا راضی نبودم. وضعیت لوله های فاضلاب و زهکشی ها غیر بهداشتی بود و هوایی که استنشاق میکردم ناسالم. اگر نمی توانستم در بین طبقات مرفه جا باز کنم لااقل می توانستم برای داشتن یک اتاق زیر شیروانی دست و پا بزنم. درست بود وضعیت در آنجا بخور و نمیر بود اما حداقل می شد در آنجا هوای سالم تنفس کرد. بنابراین تصمیم گرفتم که دیگر عضلاتم را نفروشم و فروشنده مغز شوم.
پس جستجوی دیوانه وار دانش را آغاز کردم. به کالیفرنیا برگشتم و کتاب ها را گشودم. در حالی که خودم را برای تبدیل به یک تاجر مغز ارتقا می دادم، به این نتیجه رسیدم که گذشتن از کنار مفاهیم جامعه شناسی برایم ناممکن است. دست نوشته ها و کتابهایی از آثار و مفاهیم ساده جامعه شناختی را که قبلاً کنار گذاشته بودم را به صورت علمی فرموله کردم. ذهن های دیگر و بزرگتری قبل از اینکه من به دنیا بیایم تمام آنچه را که فکر می کردم و بسیار بیشتر از آنچه در مخیله من می گنجید را کشف کرده بودند.
سوسیالیستها انقلابی بودند. همان اندازه برای سرنگونی جامعه کنونی مبارزه می کردند که برای ساختن دنیای فردا بر روی ویرانه هایش. من هم سوسیالیست و انقلابی شدم. به گروههای انقلابیون کارگری و روشنفکر پیوستم و برای اولین بار وارد دنیای جدیدی شدم. در اینجا من با هوشهایی تاثیر گذار و جانهای ارزشمندی آشنا شدم. اعضای طبقه کارگر به رغم داشتن دستان پینه بسته، سرهای سخت و قوی داشتند. واعظان بی خرقه ای که دین شان چنان فراخ بود که هر پرستنده ای را در آغوش می گرفت. استادانی که از کرسی دانشگاههای طبقه حاکمه طرد شده و به بیرون پرت شده بودند تنها از این جهت که دانششان را صرف بشریت می کردند.
در اینجا ایمانی قوی به انسان یافتم. آرمان گرایی درخشان، حلاوت سخاوتمندی، ایثار و شهادت و هر آنچه می توانست برای روح انسان محرک و اشتیاق آورد باشد. اینجا زندگی، پاک، شریف و زنده بود. اینجا زندگی معنا و اعتبار از دست رفته اش را باز می یافت و همه چیز شگفت انگیز و باشکوه بود و من از زنده بودنم خوشحال بودم. من با جانها و روحهای بزرگی در ارتباط بودم که روح و جسم را بر دلار و سنت برتری می دادند و در نزد آنها ناله های نازک کودک گرسنه ی محلات زاغه نشین بیش از شکوه و عظمت امپراتوری جهانی و رشد تجاری ارزشمند بود. اطرافم پر بود از اصالت و پهلوانی های مبارزین کارگر. روزها و شب هایم مملو از روشنایی آفتاب و ستارگان بود، آتش و سرخی، و در برابر دیدگانم جام مقدس مسیحی مهربان در پس روزهای طولانی رنج و مشقت قرار داشت اما در نهایت مطمئن بودم، سرانجام نجات بود و رستگاری.
اما هیچکدام از اینها روح منِ بیچاره ی احمق را ارضا نمی کرد و همه اینها را چیزی نمی دانستم جز لحظه ای کوچک در برابر چشیدن آنهمه لذایذ که در طبقات بالای جامعه انتظارم را می کشند. از روزی که رمانها و کتابهای کتابخانه عمومی را در مزرعه ای در کالیفرنیا خوانده بودم بسیاری از توهماتم را از دست داده بودم و مقدر بود که بسیاری از توهماتی را که هنوز حفظ کرده بودم را نیز از دست بدهم.
با فروش مغزم موفقیت های زیادی نصیب ام گشت. جامعه درهای خود را به روی من باز نمود. و من دقیقا به اتاق پذیرایی وارد شدم. جائیکه می توانستم سرخوردگی هایم را التیام بخشم. تصدیق می کنم که من با اربابان جامعه و با زنان و دختران آنان روی میز شام نشستم. زنان لباسهای زیبا و گران قیمتی می پوشیدند. اما بطور ساده لوحانه ای جا خوردم وقتی به این درک رسیدم که سرشت آنها از همان گِلی است که زنانِ در قعر زیرزمین های جامعه. به قول معروف "زن کلنل و ژودی اوگریدی در پس جامه هایشان خود خواهرانند"
با این حال آنچه مرا شوکه می کرد واقعیت مادی آنها بود. درست است، این زنان زیبا و خوش پوش درباره آرمانهای کوچک دوست داشتنی و اصول گران سنگ اخلاقی وراجی می کردند و راهنمای غالب زندگی آنها مادیات بود و بسی شورمندانه خودخواه بودند! آنها در انواع خیریه ها و امور بشردوستانه کوچک حضور می یافتند و همه آن را در برابر آشنایان به نمایش می گذاشتند در حالی که هزینه غذاهای مجلل و لباس های زیبایشان از سود سهام آغشته به خون کار کودکان پرداخت شده بود از نفس تن فروشی. وقتی چنین حقایقی را برایشان بازگو کردم ساده لوحانه انتظار داشتم که خواهران ژودی اوگریدی فوراً لباسهای ابریشمی و جواهراتی را که از خون بافته شده بودند را از تنشان بکنند. در عوض خشمگین شدند و موعظه کردند که علت بدبختی های طبقه پائین جامعه صرفه جویی نکردن و میگساری و تباهی ذاتی آنهاست. و وقتی به این موضوع اشاره کردم که نمی فهمم صرفه جویی نکردن و افراط در الکل و تباهی چه ارتباطی با کودک شش ساله گرسنه ای دارد که هر شب مجبور است دوازده ساعت در کارخانه نخ ریسی جنوب کار کند؟ خواهران ژودی اوگریدی به زندگی خصوصی من حمله کردند و من را آژیتاتورخطاب کردند. و این حسن ختامی بود بر تمامی گفتگوهای بین ما.
روابطم با خود اربابان هم به جای بهتری نکشید. انتظار داشتم مردانی را بیابم که آرمانی انسانی داشته باشند و خود نجیب و سرزنده باشند. من در میان مردانی رفتم که بر بالای پله های جامعه نشسته بودند. واعظان، سیاستمداران، تجار، اساتید دانشگاه و سردبیران روزنامه ها. من با آنها گوشت می خوردم، با آنها شراب می نوشیدم، با آنها سوار بر اتومبیل به گردش می رفتم و آنها را هدف مطالعه قرار می دادم. درست است، آدمهای بسیاری را دیدم که پاکیزه و اصیل بودند اما، به استثنای مواردی محدود، هیچ کدامشان سرزنده نبودند. حقیقتا تعداد این استثناها از تعداد انگشتان دست فراتر نمی رفت. غالب آنها زندگی را از پوسیدگی، و شور را از کسالت منفک نمی کردند و بیشتر به مردگانی شبیه بودند که دفن نشده اند. پاکیزه و اصیل بسان مومیایی هایی که با دقت مراقبت شده باشند، اما در هر حال زنده نیستند. یک جایگاه ویژه از این مردگان زنده به اساتید دانشگاهی که ملاقات کردم تعلق دارد. آنها مردانی بودند که خود را وقف ایده آلهای منحط دانشگاهی، "تعقیب بی روحی از دنیای بی روح" نموده بودند.
من با مردانی ملاقات کردم که به علت انتقادهای شدیدی که به جنگ وارد میکردند به شاهزاده صلح معروف بودند اما همانها تفنگهایی را در دستان پینکرتونها قرار می دادند تا با آن اعتصاب کنندگان کارخانه های خودشان را سرکوب کنند. با مردانی ملاقات کردم که از خشونت مسابقات بوکس بهم می ریختند اما همزمان شریک تقلب در مواد غذایی کشنده ای بودند که هر سال بیشتر از خود "هیرودیس" خونخوار جان کودکان را می گرفت.
من در هتلها، کلوپها، کاخها، کوپه های راه آهن و عرشه کشتیهای مسافرتی با اربابان صنعت هم کلام شده بودم. و از افق کوتاهی که روحشان نظاره می کرد زبانم بند می آمد. از سوی دیگر من متوجه شدم که عقل آنها در تجارت به طور غیر عادی رشد کرده بود. همچنین متوجه شدم که هر جا پای سود و تجارت در میان باشد اخلاقیات پشیزی نمی ارزد.
چه نجبا و اشراف زادگانی دیدم که یک مدیر ناکارآمد، و ابزار شرکتهایی بودند که مخفیانه زنان بیوه و یتیمان را می ربودند. و دیگری که مجموعه دار آثار با ارزش و از حامیان ویژه ادبیات بود که به یکی از گردن کلفتهای شهرداری رشوه می داد. یکی از آنها سردبیری بود که آگهی های متخصصین داروساز را منتشر می کرد و از ترس از دست دادن آگهی هایش، جرأت نمی کرد حقیقت را در مورد داروهای ثبت شده منتشر کند. و من را یک عوام فریب نامید وقتی به او گفتم که نگاهش به اقتصاد سیاسی متعلق به عهد عتیق است و زیست شناسی اش مشابه با دوران پلینیوس.
سناتوری که ابزار و برده حقیر کارخانه داری خشن بود، در کنار یک دولتمرد و در کنار قاضی دادگاه عالی هر سه در این مسیر هم قطار بودند آنهم با بلیط های مجانی. چه مردی که با هوشیاری و جدیت از زیبایی های ایده آلیسم و خوبیهای خدا صحبت می کرد و در آخر یک معامله تجاری، مشخص شد به رفقای خود خیانت کرده است. و آن مرد که یکی از ستونهای کلیسا و حامی اصلی هیات های مذهبی بود، روزی ده ساعت با دستمزدی ناچیز دختران را در مغازه اش به بردگی می گرفت و از این طریق عملا آنها را به تن فروشی تشویق می کرد. و آن یکی که کرسی استادی را در دانشگاه در اختیار داشت و در ازای مشتی دلار در دادگاه شهادت دروغ داد. و آن سرمایه دار راه آهن که به یکی از دو ناخدای صنعت تخفیف مخفیانه ای اعطا کرده بود، قسم خود را به عنوان یک آقا و مسیحی شکست و باعث شد که آن دو تا سرحد مرگ با هم درگیر شوند.
همه جا همینطور بود. جنایت و خیانت، خیانت و جنایت. مردانی که زنده بودند اما نه پاک بودند و نه نجیب. و مردانی که پاک و نجیب بودند اما مرده بودند. و در آخر توده ای بزرگ از منفعلان وجود داشت که نه نجیب بودند و نه سرزنده. تنها پاک و ساده بودند. نه از روی عمد و نه غیر عمد مرتکب گناهی نمی شدند اما در واقع با انفعال و تسلیم در برابر اتفاقاتی که زمینه ساز سود و جنایات بود عملا مرتکب گناه می شدند و تنها از سر جهالت، تقسیم سود این خیانتها و جنایتها را رد می کردند.
من دیگر نمی خواستم در سالن پذیرایی جامعه زندگی کنم. زندگی در آنجا فکر من را آزار می داد. از نظر اخلاقی و روحی مریضم می کرد. پس روشنفکران و آرمان خواهان و واعظان خلع ید شده و اساتید سرکوب شده و کارگران شریف و آگاه به منافع طبقاتی خود را به یاد آوردم. گذشته خود را به یاد آوردم. روزها و شبهای زیر نور خورشید و ستارگان، آنجا که زندگی بطرز شگفتی وحشی و زیبا بود، بهشتی معنوی از ماجراجویی ها و عاشقانه های اخلاقی. و در مقابل خود جام مقدس را دیدم که همچنان شعله ور بود و سوزان.
پس به طبقه کارگری که در آن به دنیا آمده بودم و جایی که به آن تعلق داشتم بازگشتم. من دیگر به صعود اهمیتی نمی دهم. عمارت باشکوه و تحمیل شده جامعه ای که بر فراز سرم قد افراشته است دیگر هیچ شوقی در من برنمی انگیزد. برعکس، این شالوده عمارت است که به آن علاقه دارم. از اینکه در اینجا کار میکنم خوشحالم. با پتکی در دست، شانه به شانه روشنفکران و آرمانخواهان و کارگرانی که آگاهی طبقاتی دارند تا هر از چند گاهی با اهرم های پولادی تمام این ساختمان را به لرزه اندازیم. و روزی که دستهای بیشتر و پتکهای بیشتری در اختیار داشتیم تمام این ساختمان را در هم خواهیم شکست، به همراه تمام پلشتیها و مرده های دفن نشده اش، به همراه تمام هیولاهای خودخواه و آدمهای مادی و احمقش. تا بعد از آن ساختمان جامعه را از نو درست کنیم و بنای نوینی را برای بشریت بسازیم که در آن سالنی برای اشراف وجود نداشته باشد. که در آن همه اتاق ها روشن و مطبوع باشند و هوایی که تنفس می کنیم پاک باشد و حیات بخش.
دیدگاه من چنین است. من مشتاقانه منتظر زمانی هستم که انسان چشم اندازی ارزشمندتر از شکم در مقابلش داشته باشد و با انگیزه ای بهتر از انگیزه امروزی که انگیزه شکم است، انسانها را به عمل سوق دهد. من اعتقاد خود را به شرافت و تعالی انسان از دست نخواهم داد. من بر این باورم که زیبایی روحی و سخاوتمندی بر شکم پارگی فاحش امروز غلبه خواهد یافت. و در رسیدن به این هدف، ایمان من به طبقه کارگر است. همانطور که یک فرانسوی گفته است "پله های زمان تا ابد مملو از طنین صدای پاپوش های چوبینی خواهد بود که صعود می کنند و چکمه های جلا داده شده ی چرمینی که سقوط خواهند کرد."
جک لندن، نوامبر 1905
نظر شما