داستان

واقعه نگاری یک قتل (رمان)

زن هایی که شوهرهایشان در کارخانه کار می کرد می آمدند جلوی در و بدرقه شان می کردند. هرکدام از مردها مثل قطره ی کوچکی از باران با کسانی که می شناختند قاطی می شدند و می رفتند. هر کدام ظرف غذایی را که از شب قبل آماده کرده بودند همراه خودشان داشتند و شاید به خاطر همین بود که شمرده شمرده و با احتیاط قدم برمی داشتند.

سهم ما از زندگی

اسمش ساموئل بود و سفیدی چشماش همیشه به سرخی میزد. آدم یه جورائی ترس داشت تو چشماش خیره بشه، آخه اگر قراره یکی سیاه پوست باشه خوبه که سفیدی چشماش خیره کننده باشه اما چشمای ساموئل سرخ بود. نمیدونستم که این عادیه یا اینکه زیر فشار بیخوابی و کار سنگین به این روز افتاده بود.

برف (داستان کوتاه)

عجب برفی میبارید. ریز و تند و یکنواخت. چهرۀ شهر را کاملاً عوض کرده بود. پا که رو برفها میذاشتم از صدای خِرِپ خِرِپشون کیف میکردم. دلم میخواست گوله برف بازی کنم اما هیچکی تو خیابون نبود. زد به سرم که یه آدم برفی درست کنم اما دستام پر بود. یه دستم کیسه انار و دست دیگرم شام هرشب: یه سیخ کباب کوبیده و یه سیخ گوجه لای نصفِ نون سنگک. 

من خفته در درون من

میون یه عده معتاد و دزد و موادفروش، کف دفتر افسرنگهبان نشسته بودم. با خود فکر می‌کردم که دو سه روز دیگه شرکا همه چیز رو راس و ریس و منو از این خراب شده خلاص میکنن. مطمئن بودم که به این جماعت تعلق نداشتم. نه جیب‌ بر بودم و نه دزد و متجاوز و نه این که به چیزی اعتیاد داشتم. فقط یه کم بدشانسی آورده بودم.

هستۀ تلخ

کورمال کورمال توی تاریکی به دنبال در اطاق میگشتم که فریده دست دراز کرد و مرا از درز در به داخل اطاق کشاند. زیر نور شیری رنگ مهتاب، که از طریق پنجره به درون اطاق می‌تابید، فریده سینه به سینهام ایستاد و گذاشت که چادر گل گلیاش، ، همانی که همیشه به‌ سر داشت، از روی سر و شانه بلغزد و پائین بیفتد. نگاهم لغزش چادر را از روی گودیها و برجستگیهای تنش تعقیب کرد تا جائی که دور پاهاش روی فرش بُته سرکج دستباف چمبره زد. دستها را دراز کرد و دستانم را گرفت و با چشمان درشت فریبنده توی صورتم خیره شد و گفت :

کارگر، کبک، کمونیست!

 سال هزار و سیصد و شصت و یک چندین زمستان از شکارچی گری او می گذشت و دیگر در اینکار حسابی حرفه ای عمل می کرد. سورتمه و کیسه و بند و بساطی برای خود تهیه کرده بود که راحت تر شکارهایش را حمل کند. وضع بهم ریختۀ اقتصادی هم به شکوفا شدن قوۀ ابتکارات او کمک می کرد. با حقوق کارگری دیگر نمی شد به راحتی گوشت سر سفره گذاشت و لابد خدا کبک ها را برای همچو روزی آفریده بود! 

شک و یقین

زنِ جوان روی صندلی عقب پیکان مسافر کش، درست پشت سر راننده کز کرده بود. چادر مشکی به سر داشت و خود را چنان به در ماشین چسبانده بود که گوئی دنبال روزنه ای برای عبور می‌گردد.