داستان

وظیفه‌ی طبقاتی (نمایشنامه)

صدای بالا و پائین آمدن پوتین هایی که با صدای سوت فرمانده بطور منظم بالا و پائین میروند از پشت پرده شنیده میشود. یکی از سربازان در حالیکه به نفس زدن افتاده است پرده را کنار میزند و رو به تماشاگران پوتینهایش را به هم میزند و کلاه از سر برمیدارد.کمی مکث میکند تا صدای رژه سربازان کمتر شود"ما همه سربازیم. قوانین پادگان برای همه یکیه فرقی هم نمیکنه از کدوم خونواده و جایگاهی باشی آره درست شنیدین اینجا پادگانه و هیچ فرقی هم بین سربازا نیست

بلوا (داستان کوتاه)

هوا تاریک شده بود. نور چراغهای ماشینی از دور فضای تاریک را میشکافت و پیش می آمد. مسیر جاده را از دو طرف با تایر و چند کنده درخت مسدود کرده بودند. چنگیز و مرتضی صورتشان را کامل پوشانده بودند و فقط چشمها و لبهایشان مشخص بود. از جثه و لحن صدای مرتضی مشخص بود که سن و سالی ندارد. صدای چنگیز اما یغور بود، توی آن سرما آستینهایش را تا وسط بازو داده بود بالا.

کارگر خوب کارخانه فولاد

احتمالا هرکس انتظار داشت که حالا من در سی سالگی همه ی ماجرا را فهميده باشم : ماجرا خیلي ساده بود يعنی مثل فيلم ها و داستان ها نبود که انتظار داشته باشی خانواده های فقیر و بدبخت از یک جايی به بعد با کار و کوشش مداوم کم کم خودشان را بالا بکشند.زهی خیال باطل. راه ها ی خیلی کمی برای بالا رفتن از نردبان خوشبختی برای پسری مثل من که از یک خانواده خیلی فقیر بودم وجود داشت اما ُخب تا دلت بخواهد راه بود، چاه بود و مصيبت برای این که همه چيز بدتر شود.بدبختی پشت بدبختی و تو می دانی که بدبختی ها تمام نمی شود"فاصله ی بين بدبختی ها زياد و کم می شود .در همچین زندگی به شما اطمیمنان می دهم چیزی به اسم خوب یا یک ذره خوب وجود ندارد، هميشه بدتر وجود دارد اما خوب تر نه"

مثل حامد (داستان کوتاه)

حتی یک روز زنی که اولین بار بود او را دیده بودم به آشپزخانه آمد و درحالیکه برای خودش آب می ریخت و سیگاری لای لبش دود می شد به من گفت"نتونستم به هیچکدوم از اون ها بگم اگه براشون تعریف کنم فکر می کنن من یه مرتجع احمقم بعد تعریف کرد که چند شب پشت سر هم خواب لنین را دیده است و لنین خودش در این خواب به او کتاب قرمز رنگی داده است فقط تو می تونستی درک کنی، چون فقط تو اینجا کارگری

ستاره (داستان کوتاه)

از وقتی خودم را به یاد می آوردم ستاره را هم به یاد می آوردم. هشت ماه از من بزرگتر بود که خودش می گفت فقط ‏شش ماه! از وقتی یادم می آمد مادرِ ستاره با سر و وضع مشابه او درحالیکه کیف چرم کوچکِ‌ پوسته پوسته شده اش ‏را زیر بغل گرفته بود در محله می آمد و می رفت. ستاره آن روزها می نشست جلوی درِ خانه و منتظر مادرش می ‏ماند تا برگردد. بعد مثل یک زن واقعی به مردها خیره می شد حتی به من.‏

مانیفستی برای یک انقلاب سرخ

گفتم: شعله های آتیش منو یاد انقلاب میندازه -گفت: چرا، فقط چون سرخه؟ -گفتم: نه چون گرمه! -گفت:ولی انقلاب گرم نیست سرده، مثل آبی که روی آتیش ریخته بشه،مثل نشستن وقتی یه مدت طولانی دویدی،مثل خیلی چیزاست،خیلی چیزا، به جز آتیش! - گفتم:انقلابی که من در موردش حرف می زنم سرخه و به اندازه ی آتیش گرم،تو هرچی می خوای بگو، شاید تو داری از یه انقلاب دیگه حرف می زنی. -;گفت: تو از چه انقلابی حرف می زنی؟ گفتم: من از انقلابِ کسایی مثل خودم حرف می زنم،از یه انقلابِ سرخ! خندید: تو کی هستی؟ گفتم: من یه کارگرم!