سَرِ برج

جلوی آبخوری مدرسه منتظر غفور بودم. غفور بیرون آمد و وقتی از بستن زیپ شلوارش فارغ شد و سرش را بالا گرفت، از دیدن فرهاد که با هیکل گنده و دست و پای شل و ولش، پاورچین پاورچین به سمت کلاس می­ رفت طوری به هیجان آمد که داخل چشمانش برق زد. چند دقیقه­ ای می­ شد که زنگ کلاس زده شده بود و از سکوت داخل حیاط حتم داشتیم که معلم ­ها سر کلاس حاضر شده‌اند. غیر از ما سه نفر، کسی در حیاط پشتی کلاس­ها نمانده بود. غفور بینی استخوانی و خمیده و چشمان ریزی داشت. کاپشن پف‌کرده­ ای پوشیده بود. باریکه نوری از روزن بالای سقف همانند تیری از یک طرف صورتش گذشته بود و همه­ ی این­ها او را شبیه به عقابی کرده بود که در کمین طعمه ­ای لذیذ باشد. هفته­ ی پیش درس زبان داشتیم. قرار شد معلم لغات درس جدید را تلفظ کند و ما هم پشت سرش تکرار کنیم. وقتی حوصله ­مان از این کار بیخود سر رفت با غفور و فرهاد که آخر کلاس نشسته بود، تعمدی آخر لغات را کشیده­ تر از بقیه ادا می­ کردیم. طوری که فقط صدای ما در کلاس بماند و همین اسباب خنده­ ی بچه ها شود. آقای سیدی بی­ درنگ نماینده ­ی کلاس را احضار کرد تا ما سه نفر را تحویل دفتر مدرسه دهد. کاظم نماینده ­ی کلاس بود و چون از آن­هایی بود که از چسباندن وصله­ های بیشتر به آدم ابایی نداشت، آن­چه نکرده بودیم را هم رویش گذاشت و با آب و تاب برای مدیر مدرسه تعریف کرد. بعد برای آن که صف ­اش را از ما جدا کرده باشد، چند قدمی با همان حالت خبرداری که ایستاده بود، به سمت راست برداشت. آقای فرهمند همزمان گوش می­داد و از بالای عینک ما را برانداز می­ کرد. به محض تمام شدن حرف­های کاظم، سرش را به نشانه ­ی تاسف تکان داد و به فرهاد گفت: « حساب تو یکی از بقیه جداست. سر وقت با آقات صحبت می‌کنم.»
و نه انگار که اگر درس و کلاسی باشد، ما هم داریم و اگر جرمی است به گردن هر سه ­مان است، رو به کاظم گفت: « فرهاد رو با خودت ببر و به آقای سیدی بگو، این دو تا گاو،­ فعلاً پیش من بمونن باهاشون کار دارم.»

دانلود پی دی اف

 

سر برج

 

کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
10 + 9 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.