مثل حامد (داستان کوتاه)

... من همانطور که اطراف را نگاه می کردم داخل شدم. از داخل بوی هوای سرد و گل و گیاه می آمد. همین که داخل ‏می شدی توجه ات به عکس های روی دیوار جذب می شد. مردی با تصویر سیاه و سفید که پشت سرش سرخ بود و ‏مردی در حال سخنرانی که به آدم های عصبانی شبیه بود و مردمی که به او خیره شده بودند، هورا می کشیدند و ‏تشویقش می کردند. او جلوی عکس ایستاد و گفت:

«اینو می شناسی؟»

من کمی نگاه کردم و چون می خواستم مثل حامد آدم حسابی و چیز فهم بنظر بیایم کمی به خودم فشار آوردم. اما بی فایده بود، خودش جواب داد:

«اون معلمِ بزرگ پرولتاریاست... لنین

فرهاد روشن

آذر 1401

متن کامل

مثل حامد

 

نوشته
کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
7 + 8 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.