واقعه نگاری یک قتل (رمان - جلد دوم)

 

به تعبیری ترس دختر خداست.

رستگار گشته در جمعه شبی زیبا

او دختری زیبا نیست

همه او را دست می اندازند، نفرین می کنند

و از خود می رانند

اما اشتباه متوجه نشوید

او تمام رنج ها را می پاید

او انسان را شفاعت می کند

چرا که قاعده وجود دارد و استثناء

فرهنگ قاعده است

و هنر استثناء

همه قاعده را به زبان می آورند:

سیگار، کامپیوتر، تی شرت، تلویزیون

گردشگری، جنگ

کسی از استثناء حرف نمی زند

استثناء به گفتار در نمی آید

استثناء نوشته می شود:

فلوبر، داستایوفسکی

استثناء تصنیف می شود:

گرشوین، مورتزارت

استثناء نقاشی می شود:

سزان، ورمیر

استثناء فیلم می شود:

آنتونیونی، ویگو

یا زیسته می شود

و آنگاه استثناء هنر زیستن است:

سربرنیتسا، موتسار، سارابو

قاعده بودن، یعنی خواست مرگ استثناء

پس قاعده برای اروپای فرهنگی

ترتیب دهی مرگ هنر زیستن است، مرگ آنچه همچنان می بالد

آنگاه که این دفتر به پایان رسد

افسوسی نخواهم خورد

چرا که بسیار مردمانی را دیده ام که سخت زندگی کرده اند

و خیل دیگری که

بسیار خوب مرده اند.

 

1

فریاد زد:

«مصطفی؟»

صدا سه بار، پشت سر هم در سلول خالی تکرار شد.

مصطفی

مصطفی

...

اسکندر از روی تخت بلند شد، کنار پنجره و پهلوی احمد که از پنجره به تاریکی شب و بیرون خیره شده بود ایستاد، دست روی شانه ی او گذاشت و گفت:

«بسه تمومش کن...فکر می کنی اگه سه بار اسم اون رو فریاد بزنی جواب می ده؟»

سلول تاریک بود.

کسی که روی تخت می نشست کاملا در تاریکی فرو می رفت، فقط از پنجره یک خط باریک نور تا در کوچک سلول کشیده می شد. نور کنار در کمانه برمی داشت، خم می شد و ذرات کوچکی را که در هوا معلق بود، روشن می کرد و تا وقتی از زیر آن نور رد نمی شدی روی چهره ات سایه روشنی نمی افتاد.

«نه انتظاری از اون ندارم، اون مرده ، مصطفی مرده...من این کار رو کردم ولی می دونی که مجبور بودم بین تباهی همه و مرگ یه نفر انتخاب کنم... نه، نه از یه مرده نمی شه هیچ انتظاری داشت...»

باز با نفرتی که انگار آن را بین دندان های به هم فشرده اش له می کرد، گفت:

«من از روی اجبار تصمیم گرفتم ولی قاتل اون ها بودن.»

«اما مگه این ها همه ش درباره ی مصطفی نبود؟»

«درباره ی مصطفی بود ولی از یه جایی شروع شد که در واقع تموم شده بود...»

احمد سیگاری روشن کرد، بعد از کمی مکث، مغموم و غمگین سربلند کرد.

«کار یه انقلابی چیه؟ یه انقلابی کیه؟ احساسش، مشکلاتش چی ان؟»

خنده تلخی کرد:

«فکر می کنی ما باید همچین سوالی از خودمون بپرسیم یا این که هر روز همچین سوال هایی از خودمون می پرسیم؟ نه.

اگه یه نفر واقعا انقلابی باشه باید برای همه ی این سوال ها از همون روز اول که پا توی این مسیر می زاره جوابی داشته باشه، انقلاب باید قبل از کار و هویت و احساسش قرار داشته باشه...

برای تمام این ها مجبور بودم به مرگ مصطفی رضا بدم، و اجازه بدم اون مقدمات مرگش رو بچینه، من و بیشتر خودش، معلومه وقتی همچین تصمیمی گرفت قبول کردنش برام سخت بود ولی به قول خود مصطفی:

همراه ما نیایند

                آنانی که از اشک چشم کسان خود

                                                      دانه های زنجیر

                                                                        برگردن دارند

دنبال ما نیایند،

                 آنانکه در پوسته ی دلشان زنده اند.»

احمد این ها را با صدایی می خواند که به اندازه ی تاریکی اتاق سوسوزن و لرزان بود. دستی روی صورتش کشید و انگار با این کار لرزشی را که در صدایش بود خفه می کند به اسکندر خیره شد.

اسکندر صورت لاغر و استخوانی داشت. چشم هایش بزرگ و فراخ بودند. انگار هر لحظه ممکن بود با کمی گرما، مثل شمع آب شوند روی صورتش و گونه هایش را خیس کنند. موهای کم پشتی داشت که وقتی نور به آن می خورد می شد آنطرفش را دید و در کل مثل یک پیرمرد وقتی حرف می زد باعث می شد به او احترام بگذاری.

«خب پس بیا پیش من بشین رفیق... می دونی که اگه پاهات خسته باشن مغزت خوب کار نمی کنه... مصطفی برای چی مرد رفیق؟ برای این که امروز همه چی تموم نشه، ما باید برای فردا تصمیم بگیریم نه؟»

احمد خیلی دقیق به اسکندر خیره شده بود. آن طور که احمد فهمید شب بیداری روی چشم های اسکندر تاثیر معکوس داشت. چشم هایش ریز نمی شد، قرمز نمی شد، برعکس فراخ تر می شد و سفیدتر، مثل چشمی که همه عمر به یک جای سفید خیره شده باشد. خیلی کم می خوابید یا اصلا نمی خوابید و اطراف چشم هایش مثل دم ماهی چین های خیلی ریزی داشت. وقتی حرف می زد آن ماهی به آرامی شروع می کرد به شنا کردن. ماهی حرکت می کرد، چین ها جابه جا می شدند. هرحرف مثل سنگی بود که روی آب می افتد و تمام صورتش واکنش نشان می داد و پیرتر می شد.

احمد گفت:

«حق با توئه...حق باتوئه...اما چیزی که من رو اذیت می کنه اینه که سردرگمی و اشتباه از وقتی شروع شد که ما یادمون رفت کسای دیگه ای هم دنبال انقلابن اما نه مثل ما، اونا هم سرنوشت و احساساتشون رو در راه انقلاب گرو گذاشتن... سالار دیباگر از همین برای نجات خودش استفاده کرد... از این و از اشتباه ما که بازیکنای دیگه ی این بازی رو نادیده گرفته بودیم...»

 

متن کامل در فرمت پی دی اف

 

واقعه نگاری یک قتل

 

نوشته
کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
10 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.