فردای محتوم

                                      فردای محتوم

 

"کجاست اينجا آيا؟

کجاست اين بيابان سراسر چرکين

که کابوس هزاران ساله هم

به سنگينی تصويرِ ‌‌آن نيست؟"

- دوزخ ملموس ارض زمان ماست اينجا

"پس چرا دراين قيرگون‌زمانه

اين دوزخْ زمين پُراحشاء و تمام ويرانه

چشم‌دوخته ا‌ست دخترکِ تنها به جايی!؟

خورشيد است کورسو می‌زند آيا لب بام؟"

-چه می‌گويی..کدام خورشيد..کدام بام؟

خورشيد نيزهمچون زندگی در ‌گور

 شمعی‌ست خاموش اينجا

و نگاهش دخترکْ غمناک

نه بر لب بامی که ديگر نيست

بل بر نوک تلّ ملاطِ ناباوری‌‌هاست

تلّ ملاط خون و آهن و خاک.

دخترک را نبوده هرگز اينجا

نه از لبخند‌ آفتاب

نه از بوسۀ مهتاب سهم محسوسی.

"و اوست گويا‌

آخرين بازماندۀ انسانِ اين روزها"

-آری اوست

"و چه می‌جويد دخترک آيا؟

در پیِ نان است او حالا؟"

- عمرش در پیِ نانِ شايست بوده‌ست اينجا

ليکن او را اکنون

تنها‌ اشک و ‌آه است آب و‌ نان

که از‌آن هر يک نيز

نمانده‌ست نه قطره‌ای نه ذرّه‌ای باقی.

لنگه کفشِ برادرش در دست

می‌چرخد نالان و سرگردان

لابلای تلّ‌های حاصل بمب و موشک

تا بلکه تکّه پيراهنِ خونبار پدر را بويد

و گرمای دست مادر را زير آوار پويد.

"آه کجاست اينجا کجاست اينجا؟

نه حتّی بسانِ دوزخ

که کودک در‌‌امان است آنجا

امّا اينجا؟

آه چه وقاحت سنگينی‌ست با قلم خبرسازان

وغايت ابتذال و رذالت در رسم زمان ما.

و چرا اينجاست دخترک آيا

ميان کفتاران آهنْ پوش سُمّ‌ درچکمه‌ها؟

اينجا که تنها مرگ است می‌رقصد مستانه

از شراب خون بر بام تلّ انسان‌ها"

- دردِ سينه‌ات را می‌دانم ای دوست

امّا‌ پرسشِ بايسته‌ات بايد که اين باشد:

چرا اينجايند هنوز کرکسان مرگْ‌آفرين

پيرامون تلّ‌های حاصل چنگال خونين‌شان؟

و خواهی دانست که می‌هراسند

آری می‌هراسند

مگرحتّی يکی نوزاد زند ‌نبضش هنوز

جايی دراين خاک.

 

آبستن انسان فردايی فلسطين دخترمغموم

تويی حرمت انسان پاکباز اکنونِ ‌زمين

پس تا بامداد متبرّک زايمانت

بسپار‌سينۀ غمگينِ سنگينت را

بر‌گسترۀ سينۀ نسيمی

که بر ‌‌فراخنای بيکران خاک

 در‌گذراست.

 

نوشته
کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
2 + 11 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.