بلوا (داستان کوتاه)

مرتضی همین که نور چراغ را دید رو به چنگیز که در چند قدمی او بود سوتی ملایم کشید و زیر کنده ها روی پنجه هایش کمین گرفت. راننده تا بیاید و مانع را ببیند، کار از کار گذشته بود. خط ترمز بلندی روی آسفالت نقش بست و قبل از آنکه ماشین کامل به موانع بچسبد، از دو طرف راننده را محاصره کردند. مرتضی از شیشه شاگرد سرش را برد داخل. ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را بیرون کشید و چنگیز قبل آنکه راننده فرصت عکس العملی داشته باشد، در را باز کرد و در حالیکه ...

 

حمید سلطانزاده

بهمن 1401

 

متن کامل

بلوا

کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
3 + 11 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.