هستۀ تلخ

 

کورمال کورمال توی تاریکی به دنبال در اطاق میگشتم که فریده دست دراز کرد و مرا از درز در به داخل اطاق کشاند. زیر نور شیری رنگ مهتاب، که از طریق پنجره به درون اطاق می‌تابید، فریده سینه به سینهام ایستاد و گذاشت که چادر گل گلیاش، همانی که همیشه به‌ سر داشت، از روی سر و شانه بلغزد و پائین بیفتد. نگاهم لغزش چادر را از روی گودیها و برجستگیهای تنش تعقیب کرد تا جائی که دور پاهاش روی فرش بُته سرکج دستباف چمبره زد. دستها را دراز کرد و دستانم را گرفت و با چشمان درشت فریبنده توی صورتم خیره شد و گفت :

ـ چرا منو آموزش نمیدی رفیق علی.

همه چیز در هالهای از ابهام و گنگی محسوسی اتفاق میافتاد. اینکه آنوقت شب آنجا چه میکردم؟ اینکه چرا فریده مرا به داخل اطاق کشیده و اینکه چرا حسن، شوهر فریده، خانه نبود؟ اما داغی و لطافت دستان فریده را حس میکردم. از لحن ظریف و طنین عشوهآلود صداش  وناز و کرشمۀ حرکات او یک حال خاصی به من دست میداد، یک حالتی که فقط میتوانستم آن را حس کنم اما بازگو کردنش برایم ساده نیست. آهسته، طوری که فقط خودش بشنود پاسخ دادم :

ـ من تو را به بخش محلات سازمان معرفی میکنم. اونها.....

دستهایم را محکمتر فشرد و خودش را به من چسباند. طوری که میتوانستم نوک پستانهای گرد و کوچکش را روی قفسۀ سینه حس کنم. تنم داشت مور مور میشد. یک پا عقب کشیدم. گفت :

ـ من قسمت خانمها و محلهها را نمیخوام ... من تو را میخوام.

میدانستم که منظورش چیست  اما نمی خواستم رک و بی پرده باشم.  توضیح دادم :

ـ ببین رفیق فریده ... تو که کار نمیکنی .... خانه داری .

 

ـ اَه .... تو چرا اینقدر بیقی. من تو را میخوام. میخوام آموزش را از زبان تو بشنوم. میخوام صدای تو توی گوشم باشه.

 

تصوير نمايه: اثری از پيکاسو

متن کامل در فرمت پی دی اف

 

کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
4 + 10 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.