«خوشه‌های خشم»/ «موش‌ها و آدم‌ها»

Steinbeck جان اشتاين بک(1902-1968) 
 جان ارنست اشتاين‌بک  درسال 1902 در ایالت کالیفرنیا به دنیا آمد. پدرش خزانه‌دار بانک و مادرش معلم بود. در سن 18 سالگی در رشتۀ ادبيات دانشگاه استنفورد شروع به تحصيل کرد اما چندی بعد و بدون اتمام دورۀ تحصيل، دانشگاه را ول کرد و به نیویورک رفت . دوسال همچون کارگر ساده، متصدی داروخانه و میوه‌چین وبعدها به عنوان خبرنگار   کار کرد؛ وهمين تجربۀ زندگی زمينی و اجتماعی بود که دستمايۀ خلق آثار ادبی آيندۀ وی گرديد.
 
اشتاين‌بک خالق داستان‌های کوتاه و رمان‌های بسياری است که از مهتمرين آن‌ها که به فارسی ترجمه شده، "خوشه‌های خشم" و"موش‌ها وآدم‌ها" را می‌توان نام برد. آثاراشتاين‌بک ترکيبی ازناتوراليستم و رئاليسم اجتماعی و برگرفته از واقعيّات جامعه است که غالباً با توصيفی شاعرانه واثرگذار در بارۀ انسان و طبيعت و جامعه همراه می‌باشد. او درسال 1962 جایزۀ نوبل ادبیات(که هنوز تتمه‌هايی ازاعتبار خود را حفظ کرده بود وچون امروز کاملاً درهمسويی با ليبراليسم و پست‌مدرنيسم مسلط جهانی آلوده نشده بود) را «به خاطرنوشته‌های واقع گرایانۀ توأم با تخیل و طنز دلسوزانه و نقادانۀ زيست اجتماعی»دريافت نمود.
 داستان موش‌ها و آدم‌ها با سال 1937 چاپ شد و جايزۀ پوليتزر را دريافت کرد. درون‌مايۀ اين داستان بيهودگی دل بستن به آرزوهای دست نيافتنی انسان‌هايی است که درعين زندگی فلاکتبار خود از طريق باور به توّهمات دستيابی به موقعيّت برتر فردی، درد و رنج سختی زندگی را تاب می‌آورند. عنوان داستان برگرفته شده از سرودۀ رابرت برنز شاعرايرلندی است که موضوع زندگی طبقاتی جامعه به تعبيری با زندگی موش‌ها و آدم‌‌ها درشعر نيز مقايسه شده است.

اشتاين‌بک با خلق رمان خوشه‌های خشم در سال 1939 به شهرت جهانی رسيد. اين رمان اجتماعی اگرچه و منطقاً توسط طبقۀ حاکمۀ ملّاک و سرمايه‌دارمحکوم شد؛ و آن را مدتی با اتهام «تبلیغات کمونیستی» در مدارس و کتابخانه‌های کاليفرنيا ممنوع کردند، امّا درعوض با استقبال بی ‌نظيرکارگران و نهادهای هنری کارگری-مترّقی آمريکا و جهان روبروشد؛ و در ليست پرفروش‌ترین رمان سال ۱۹۳۹ قرار گرفت. رمانی بود که همچون داستان موش‌ها آدم‌ها ازآن فيلم سينمايی ساخته شد و درتئاترهای بسياری به نمايش درآمد. اشتاين‌بک به هنگام طرح و تدوين آن گفته بود: «می‌خواهم حرامزاده‌های حریص که مسئول این [وضعيّت رکود وافسردگی و گرفتاری کارگر] هستند، را شرمنده کنم.».
اشتاين‌بک در سال‌های پايانی عمر امّا از مواضع چپ سابق خود ابراز پشيمانی کرد؛ و حتّی از جنگ آمريکا عليه ويتنام پشتيبانی نمود.
 

رمان خوشه‌های خشم شرح داستانی وقايعی است از زندگی دردآور کارگران کشاورزی اوکلاهاما درآمريکا که به دليل خشکسالی و نيز فشار از سوی بانک‌ها و ملاکين کارفرما، بخشاً مجبور به مهاجرت خانوادگی و ترک زمين و منطقۀ سکونت خود شده تا شايد درمناطق ديگری امکان دستيابی به کار و مسکن را پيدا کنند. تام‌جُود يکی از شخصيّت‌های اصلی داستان که با گذراندن دورۀ زندان به دليل قتل عمد از زندان آزاد شده، در راه بازگشت به خانه، جيم‌کيسی را که در دوران کودکی به عنوان کشيش می‌شناخت ملاقات می‌کند. جيم‌کيسی در طول راه برای تام‌ تعريف می‌کند که او ديگر واعظ نيست امّا همچنان به خدا اعتقاد دارد؛ منتها نه اعتقادی که لزوماً ماهيت مذهبی دارد. برای او روح‌القدس مقدس و مظهر عشق است؛ آن هم نه تنها عشق به خدا يا مسيح بلکه روح عشق ورزيدن به انسان. چرا که مردم مقدّس هستند و جزئی از روح کلّ خلقت می‌باشند.

وقتی به محلۀ سکونت خانوادۀ جُود می‌رسند، تام ازطريق همسايه مطلّع می‌شود که مزرعۀ خانوادگی‌شان را بانک تصاحب کرده وخانواد‌اش نزد عمويش رفته تا به کاليفرنيا مهاجرت کنند. بسياری ديگر ازاهالی نيز که توان پرداخت بدهی با بهرۀ بالای بانکی را نداشتند به همين سرنوشت دچار شده بودند. بانک‌ها وملّاکين درواقع کشاورزان را تحت فشار قرار می‌دادند تا زمين‌هاشان را رها کرده و در غيبت‌شان آنان بتوانند با مالک شدن زمين، توليد مکانيزه را سازماندهی کرده  و به سودهای هنگفت برسند.

جيم‌کيسی به همراه تام‌جود و خانوادۀ پرجمعيت‌اش راهی کاليفرنيا می‌شوند که شنيده بودند درآن جا زندگی بهتری می‌شود دست و پا کرد. در طول راه با خانواده‌های بسيار ديگری ازمناطق ديگرهم‌سرگذشت وهم‌سرنوشت با خود آشنا می‌شوند که همگی در تمام مسير کوچ با مخاطرات و مصائب فراوانی مواجه می‌گردند. دچار بيماری می‌شوند و عزيزان و همنوعان خود را از دست می‌دهند. به هر منطقه و مزرعه‌ای که می‌رسند در پی کار به مباشران و کارفرمايان مراجعه می‌کنند. امّا همه جا قانون کسب سود بيشتر وعرضه و تقاضا حاکم است و اين خيل عظيم کشاورز- کارگر مهاجر مجبوراست برای زنده ماندن به بدترين شرايط کاری تن دهد؛ دستمزدهای بسيار ناچيز، قراردادهای شفاهی و موقتی و نامطمئن و بدون ضمانت اجرائی. ملّاک- سرمايه‌دار و نهادهای اداری- قضائی و پليس حامی آن‌ها، دست در دست هم شيرۀ جان و روح و روان اين سيل مردمی مستأصل را زالووار می‌مکد.

خانوادۀ جُود وهمراهان در يکی از اردوگاه‌های ميانۀ راه توقف می‌کنند تا هم استراحت کنند و هم شانس‌شان را برای پيدا کردن کار در مزارع يا باغ‌های آنجا امتحان کنند. چند نفر از آن‌ها در صف تقاضای کار با جوانی به نام فلويد آشنا می‌شوند و مشغول گفتگو هستند که يکی از کارفرماها که برای ميوه‌چينی دنبال تعدادی کارگرمی‌گردد به آنان پيشنهاد دستمزد می‌کند. فلويد می‌گويد قرارداد مبلغ دستمزد بايد به صورت کتبی باشد. او را با اين گفته متهم به "کمونيست" بودن می‌کنند و پليس سعی دارد دستگيرش کند. درگيری رخ می‌دهد و تام به کمک جيم‌کيسی پليسی را که رو به فلويدِ درحال فرار شليک می‌کند بر زمين می‌کوبند. بعداً دربازجوئی، جيم‌کيسی خود را حمله کننده به پليس معرّفی می‌کند تا ظنّ از تام برداشته شود. تام که مخفی شده است بعداً موفق می‌شود در راه به خانواده‌اش و لشکرکارگران درحال کوچ ملحق شود و اقداماتی که با جيم‌کسی برای سازماندهی کارگران در جهت همبستگی ومقاومت و مبارزه طرح ريخته بودند را ادامه دهد.

لشکرتهيدست سرگردان جويای کار و سرپناه، در مزارع و آبادی‌های طول راه نيز با برخوردهای خشن و تبعيض و تحقيرآميز و رابطۀ به غايت سودجويانۀ کارفرماها و مالکان مواجه می‌شوند و با تحمل مشکلات و مصائب ديگر همچنان به راه خود به سوی ناکجاآباد خوشبختی در مثلاً کاليفرنيا يا هرجای ديگر ادامه می‌دهند. خواهر تام به نام رز که نام خانوادگی شوهرش شارون را برخود دارد اينک در ماه آخر بارداری خود به سر می‌برد. او نيز با شوهرش که بيکار و تهيدست شده بود به اميد پيدا کردن عنقريب کار و سرپناه ، با خانواده و ديگران همراه شده بودند. سختی راه و بی‌پناهی و مصائب روزافزونِ اين مردمان مقاوم و اميدوار را ناسازگاری طبيعت و باران‌ های موسمی سيل‌زا تکميل می‌کند. باقيمانده و تتمۀ بار و وسايل‌شان را سيل با خود می‌برد. واگن باری خانوادۀ جوُد هم عليرغم تلاش بی‌وقفۀ آنان برای نجاتش طعمۀ سيل می‌گردد. درهمين گير و دار مصيبت‌زا نوزاد رزشارون مرده به دنيا می‌آيد. خانوادۀ جوُد و تعدادی ديگر به دنبال پناهگاه به يک انباری فرسوده و قديمی پناه می‌برند. در آنجا نيز پسر و پدری درمانده و گرسنه پناه گرفته‌اند. خانوادۀ جوُد از طريق پسرک متوجه می‌شوند که پدرش شش روز است غذا نخورده است. گلويش خشک شده و باقيماندۀ دندان‌های فرسوده‌اش هم قادر به جويدن ميوه وغذای جامد نمی‌باشد... و داستان با پيام انسانی همبستگی و نوع‌دوستی صحنۀ پستان شيری رزشارون در دهان پيرمرد گرسنه و تشنه به پايان می‌رسد.

ذيلاً فرازی ازفصل آغازين کتاب با ترجمه‌ای از چهار مترجم را آورده‌ايم: 

« بینابین ستاره‌ها، آسمان خاکستری می‌شد و هلال باریک ماه پریده‌رنگ بود و وهم‌آمیز به نظر می‌آمد. تام جود و کشیش در راهی که از اثر چرخ ماشین‌ها و گاری‌ها در میان پنبه‌زار پدید آمده بود، با شتاب راه می‌پیمودند. افقِ مغرب ناپیدا بود و در مشرق، خط روشنی به چشم نمی‌خورد، فقط آسمانِ مبهم، نزدیکی سپیده‌دم را خبر می‌داد. مردها به خاموشی گام برمی‌داشتند و غباری را که پاهایشان بر می‌انگیخت با نفس بالا می‌کشیدند.» از ترجمۀ شاهرخ مسکوب.

 « آسمان در میان ستارگان، خاکستری می‌نمود، و هلال پریده رنگ ماه باریک بود. تام جود و کشیش سریع و چابک در جاده‌ای راه می‌پیمودند که بر اثر چرخ ارابه‌ها و تراکتورها پدید آمده بود و از میان یک کشتزار پنبه می‌گذشت. تنها آسمان متلاطم دمیدن صبح را خبر می‌داد. اما نه از افق مغرب پیدا بود و نه در مشرق خط روشنی به چشم می‌خورد. هر دو مرد ساکت و خاموش قدم بر می‌داشتند و گرد و خاکی را که خود از زمین بلند می‌کردند با نفس بالا می‌کشیدند.» از ترجمۀ عبدالحسین شریفیان.

 « آسمان شب در پس ستارگانش به رنگ خاکستری متمایل شد و هلال ربع آخر ماه، نحیف و کم نور بود. تام جود و واعظ به سرعت در امتداد جاده‌ای که از کوبش چرخ اتومبیل و زنجیر شِنی تراکتور در میان مزرعه پنبه ایجاد شده بود، راه می‌رفتند. تنها حالت متعادل آسمان، افق ناپیدای غرب و خط نوری در شرق بود که نوید رسیدن سپیده دم را می‌داد. دو مرد در سکوت قدم می‌زدند و رایحه خاک برخاسته از گام‌هایشان را استنشاق می‌کردند.» از ترجمۀ رضا اسکندری آذر.

 « آسمان در میان ستاره‌ها خاکستری و بیرنگ شده بود، ماه در یک چهارم آخرِ ماه، ناچیز و لاغر بود. تام جُد و کشیش در طول یک جاده به سرعت راه می‌رفتند. درون مزرعه پنبه، فقط جای گاری‌ها و رد کوبیده شده تراکتورها به جا مانده بود. آسمانِ نامتعادل، رسیدن طلوع را نشان می‌داد. افقی در غرب وجود نداشت، فقط یک خط باریک در شرق پیدا بود. آن دو مرد در سکوت راه می‌رفتند و خاکی را که پاهایشان به هوا بر پا می‌کرد، استشمام می‌کردند.» از ترجمۀ سعید دوج.

 

جورج و لنی دو کارگرسادۀ کشاورزی که به واسطۀ  خشکسالی و نيز رکود اقتصادی دهۀ سی آمريکا و فشار کارفرما وسوءاستفادۀ آنها از تفاوت شديد تقاضا وعرضۀ نيروی کاربيکار شده‌اند، به دنبال کار از مزرعه‌ای به مزرعۀ ديگر می‌روند. دراين دوره که کارگران پراکنده‌اند و بيگانه با ضرورت همبستگی و کار مشترک برای رهايی از فشار و حق‌کشی اربابان سرمايه‌دار؛ و هر کس به فکر خويش است تا گليمش را از آب بيرون بکشد، اين دو کارگر رابطۀ شديداً نزديک و دوستانه با هم و وابسته به يکديگر دارند. امّا همين رابطه هم تنها يک رابطه و همبستگی فردی است و ربطی به همبستگی جمعی و طبقاتی ندارد. هر دو خود را با اين آرزوی دست نيافتنی- همچون رؤيای هر کارگر کشاورز تهيدست واستثمار شده - دل‌ خوش کرده‌اند که از طريق کار شبانه‌روزی و جمع ‌آوری پول، خود صاحب مزرعه شوند و از دست کارفرمای استثمارگر؛ و شرايط طاقت‌فرسا و پرسه‌زنی برای امرارمعاش خلاصی يابند. اين نوع آرزوهای خيالی ناممکن و درعين حال تن دادن به شرايط سخت کار و مطيع کارفرما بودن؛ و در فکر و اقدام جمعی برای چاره‌جويیِ اساسی نبودن، تمثيل زندگی موش‌‌واری است که موش درعين عادت به زيست فلاکتبار و حقير، گويا ازاين زندگی اسارتبار و تمکين به بالايی‌ها رضايت دارد و به خرده نانی دل خوش می‌کند. موش‌ها درآرزوی يافتن غذا کورکورانه در تيرگی زندگی دوندگی می‌کنند و برای يک لقمه نان به دام سرمايه‌دار می‌افتند.  

انسان‌ کار و زحمت گويی برای اين به دنيا آمده‌ است که کار کند و زجر بکشد، و تنها باشد و با تنهايی خود در تنهايی بميرد. لنی درشت جثّه و زورمند که گويی هميشه تنها بوده و نيازمند مهربانی و رابطۀ پرعطوفت می‌باشد، شديداً اسير احساسات افراطی است. درضمن کمی کند ذهن و دست و پاچلفتی می‌باشد. او حيوانات را دوست دارد و از لمس و ناز کردن نرمی‌ها چون پوست و مو و پشم آن‌ها لذت خاصّی در حدّ از خود بيخود شدن می‌برد؛ واين کاراحساس آرامشی که از آن محروم بوده است به وی می‌دهد. مهربانی و احساسات افراطی وی در کنار بی‌احتیاطی‌ها و رفتار گاه احمقانه‌اش باعث دردسر در طول دورۀ کاريابی اين دو دوست و فراراز منطقه‌ای به منطقۀ ديگر می‌شود. رفتار لنی بعضاً موجب خشم و عصبانيّت جورج محتاط و منضبط  می‌شود.  با اين حال امّا جورج او را هربار با اخطار و تذکری می‌بخشد، و با مهربانی از او مراقب می‌کند.                     لنی و جورج در خلال کوچ و گذر از مزارع و مناطق مختلف متوجه می‌شوند که درآنجاها نيز فشار ارباب و وضعيّت سخت زندگی و تبعيض‌ های گوناگون برهمنوعان وهم‌سرنوشتی‌هاشان اعمال می‌شود. برای انسان کاراگرچه همه جا يکجور است واو گويا محکوم به تنهايی و درماندگی و بی‌پناهی است؛ باز امّا خود را با رؤياها و آرزوهای دور و دست نيافتنی دلداری می‌دهد و به روزمرّگی تن درمی‌دهد. در مزرعه‌ای يکی از کارگران به نام کندی سگی دارد که سالها با او انس گرفته و باهاش اخت شده است امّا چون ديگر پير و بدبو شده، کارلسون يکی ديگر از کارگرها که ازاين سگ خسته شده، با اجازۀ نه رضايتمندانۀ کندی با گلولۀ تفنگش سگ را می‌کشد. لنی و جورج با مشاهدۀ اين صحنه و حسّ تنها شدن کندی، برای فرار از ترس تنها شدن و بی‌ کسی باز دوباره خود را با با تکرار و مرور رؤياهاشان سرگرم می‌کنند. اينبارکندی تنها شده مسحور قصّه‌های رؤيايی اينان می‌شود و می‌گويد حاضر است تمام اندوختۀ حاصل سال‌ها زحمت‌اش در مزرعه را بدهد و شريک رؤياهای آنان شود.                       کراکس کارگر ديگری است که چون سياه‌پوست است مجبور است در اصطبل و به تنهايی زندگی کند. لنی از رؤيا و برنامۀ مشترکش با جورج تعريف می‌کند. امّا کراکس با صراحت می‌گويد که آدم‌های زيادی را در راه  و مزرعه‌های مختلف ديده که هميشه کوله‌ پشتی به پشت دارند يا به سختی روی زمين کار می‌کنند و همگی هم فقط يک چيز توی کلّه‌شان دارند..تو کلّۀ همه‌شان فقط يک تيکه زمين است..هر جايی که باشد..امّا هيج کدام از آن‌ها هرگز به آن نرسيده است..هرگز هم نمی‌رسد. مثل بهشت..آره همه يک تيکه زمين می‌خواهند..امّا اگر کسی پايش به بهشت رسيد به يک تيکه زمين هم می‌رسد. لنی که از حرف‌های او عصبانی شده بود اصرار و تأکيد می‌کند که رؤيا و آرزوی آنها جدّی و قابل دسترسی است. چندی بعد کراکس دنيا ديده و واقع‌بين که احساس تنهايی شديدی می‌کند از لنی می‌پرسد که آيا جايی هم برای او در خانۀ رؤيايی‌ آنها هست؟

روزی لنی درحالی که توله‌سگی را دراصطبل ناز و نوازش می‌کند اسير احساسات و خلجان شده و توله‌سگ را آن قدر می‌چلاند که می‌ميرد. لنی مستأصل و پشيمان ازعمل ناخودآگاه خود مدتی بی‌اراده در جای خود ميخکوب می‌ماند که زن صاحب مزرعه با چمدانش وارد اصطبل می‌شود تا قصد فرارش از دست شوهرخودخواه و خودبين خود را برای لنی که با وی صميمی شده و درد دل‌هايش را برای او می‌گويد و به رؤياهای او گوش می‌دهد، تعريف کند. وقتی توله‌سگ مرده را در بغل لنی می‌بيند دلداريش می‌دهد که عمل او ناخواسته و غيرارادی بوده و مشکل چندانی به وجود نمی‌آيد. لنی به پاس همدردی زن موهای بلند و رهای او را نوازش می کند و آرامش می‌يابد. نوازش را با تشديد احساسات ادامه می‌دهد تا اينکه به حالت غيرقابل کنترل می‌رسد و موها را بی‌اراده می‌کشد و می‌پيچاند که صدای جيغ زن درمی‌آيد. لنی گيج و دستپاچه از ترس اینکه جیغ و فرياد کمک او به بيرون برسد، دهان و گردن او را محکم می‌فشارد تا جايی که ناخواسته موجب مرگ زن می‌شود.  لنی وحشت‌زده و مستأصل، از ترس افشاء شدن پا به فرارمی‌گذارد و در بيشۀ کنار رودخانه که جورج پيش‌ترها برای مخفيگاه نشانش داده بود پناه می‌گيرد. وقتی جورج از واقعه خبردار می‌شود و می‌بيند که همه در پی لنی هستند و می‌داند که سرنوشت عذاب‌آور و وحشتناکی در انتظار دوستش است به مخفيگاه رفته و او را می‌يابد. از لنی می خواهد رو به رودخانه بايستد و به دوردست‌ها نگاه کند تا مزرعۀ رؤيايی‌ آينده‌شان را ببيند؛ وخودش همانطور که رؤياها و آرزوهايشان را بازگو می‌کند با تفنگی که از کارلسون برداشته بود لنی را هدف می‌گيرد تا رفيق همدرد و همراه و همدم تنهايی‌اش را از زجر وعذاب  مالک مزرعه نجات دهد؛ و درنتيجه خود را تنها و بی رفيق و همدم؛ و فراری و سرگردان گرداند. او آيا رؤياها و توهمّات خود را کشته بود؛ و محمل آرامش و دلخوشی خويش را نيز نابود کرده بود؟

فرازهايی از کتاب:

 «..هیچی، یه دختره رو دید که پیرهن قرمز تنش بود. لامصبِ خل از هرچی خوشش بیاد می‌خواد بس دست بماله. می‌خواد حتما نازش کنه. اون‌جام دست دراز کرد که پیرهن دختره رو ناز کنه که دختره جیغ کشید. جیغ که کشید لنی دستپاچه شد و چنگ انداخت و چسبید به پیرهن. آخه این جور وقتا هیچ فکر دیگه‌ای به کله‌ش نمی‌رسه. هیچی، دختره جیغایی می‌کشید که نگو. من همون دور و ور بودم و صدای جیغشو شنیدم. فورا خودمو رسوندم بشون. دیدم طفلک لنی به قدری ترسیده که چسبیده به پیرهن دختره. کار دیگه‌ای به کله‌ش نمی‌رسید بکنه. با یه دستک محکم زدم تو سرش تا ولش کنه. طوری از ترس دیوونه شده بود که نمی‌تونست پیرهن دختره رو ول کنه. خودت که می‌دونی چه زوری داره ..«.........

«..چه می‌دونم. من هیچ دوتایی رو ندیدم که این‌جور دمشون به هم بند باشه. هیچ‌وقت ندیدم دو نفر همیشه با هم سفر کنن. کارگرا رو که می‌دونی چه جورن. میان این‌جا، یه تختخواب بشون می‌دی. یه ماهی کار می‌کنن و بعد می‌رن پی کارشون. تک و تنها! عین خیالشونم نیست که با کی کار می‌کنن یا همسایه‌شون تو خوابگاه کیه. اینه که وقتی می‌بینم یه خل و چل مث این بابا با یه جوون زبل زرنگ مث تو هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شن برام جالبه..»

 

 

 

کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
4 + 0 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.