
کارش خیلی سخت بود. کاری که نه تنها آدم را از کت و کول میانداخت بلکه چشم و چارش را هم در میآورد. اصطلاحاً به کار او میگن سنگ کاری. سنگ کار تو حرفۀ ما به کسی میگن که وظیفش زدودن دستک و دمبکهای اضافه از قطعات فولادی ریخته گری شده میباشد. ساموئل این کار را با کمک انواع ماشینهای فرز دستی که در اختیار داشت انجام میداد. ماشینهایی که تو زبان فارسی به آنها دستگاه سنگ یا سنگ فرزاطلاق میشه، شاید به دلیل جنس سخت و سنگ مانند صفحۀ دواری که روی آنها نصب میشه، این صفحهها نقش سمباده را دارند اما خیلی زمختتر و سخت جونتر از سمبادهاند و نم نم طی کار خورده میشن و کوچک و کوچکتر شده تا جائی که باید با یه صفحۀ نو عوضش کنی. وقتی سنگ کاری میکنی دونههای جدا شده از صفحه سنگ بههمراه ذرات سائیده شده از قطعه کار به هوا پرتاب شده و کمانی آتشی جلوی سنگ کار درست میکنه، مثل اینکه فشفشهای را آتش زده باشی، و اگه سنگ کار نقاب طلقی نداشته باشه محاله بتونه کار کنه. تازه گاهی اوقات این ذرات از درز و بیرین ماسک طلقی هم عبور کرده و چشم و چار آدم را هدف قرار میده! خلاصه سنگ کاری خودبخود چشم واسۀ آدم نمیذاره. اما ساموئل همکاران دیگری هم داشت، آنها همه چشماشون عادی بود. گمانم بخاطر کم خوابی بود. آخه ساموئل از شهر کلن به این کارخونه میآمد و ماشین هم نداشت و اجباراً بخشی از راه را با قطار و بخشی را با اتوبوس طی میکرد. ساعت شروع کار شش صبح بود. او برای اینکه بتونه همۀ قطارها و اتوبوسها را بموقع بگیره باید سه و نیم صبح بیدارشده و از خونه بیرون بزنه. از اون طرف باید تا ساعت یک ربع به چهار کار کرده و دوباره مسیر رفته را با همان وسائل نقلیۀ صبحی برگرده و این یعنی شش بعد از ظهر به خونه رسیدن. همینجوری آدم نوک انگشتی هم که حساب کنه میبینه که وقت کمی برای خواب و استراحت داشت. خوب لابد چشمی که خوب نخوابیده و نُه ساعت یه دم سنگ کاری کنه سرخ خواهد شد. حالا ممکن بود که این سرخی اصلاً نژادی باشه. او از یک گوشۀ آفریقا به اینجا آمده بود. آیا همۀ اهالی اون گوشه چشماشون سرخ بود؟! نمیدونم... به هرحال سرخی چشمای ساموئل مرا کلافه کرده و وقتی نگاهش میکردم ترس و ترحم تو وجودم با هم مخلوط میشد. شاید همین سرخی چشماش باعث توجه ویژۀ من به او شد. من خیلی وقت بود که توی این حرفه بودم اما تا اونموقع یه سیاه پوست چشم سرخ سنگ کار که اینقدر حرکات ظریفی داشته باشه ندیده بودم. راه که میرفت تو نه صدای قدمهایش را میشنیدی و نه قدم برداشتنش را میدیدی، انگار یه روبات سیاه پوست داره روی چرخهای نامرئی زیر پاهاش قل میخوره. یه نواخت و لغزنده اما نه مثل عروسک کوکی! جاندار بودنش را حس میکردی. ساموئل خیلی آدم تمیزو نظیفی بود. چنان خودش را برای ناهار آماده میکرد که انگاری با شخص مهمی وعدۀ ناهارخوری داشت. توجه من به او از همین وقت ناهار شروع شد....

نظر شما