
قطعه شعر"گاليا" اثر هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سايه) را يکی از بازديدکنندگان سايت برای ما فرستاده است. ما ضمن تشکر فراوان از اين دوست عزيز، لازم میدانيم بازنشر شعر را در سايت با يک توضيح ضروری از سوی هيئت مشاورۀ تحريريۀ سايت همراه سازيم.
توضيح:
این شعری است از الیت روشنفکری طبقه متوسط و یا حتی اشرافیت ایرانی با رویکردی رمانتیک و ابتدائی به زندگی و درد و رنج توده زحمتکش که در مقایسه دختر قالیباف و گالیا تجلی پیدا می کند. روشنفکر دارد برای گالیا، که دختر یکی از فرهیختگان بالای جامعه است و جشن تولد می گیرد (آن هم در ایران ۷۰ سال پیش) و ساز می نوازد، موعظه می کند که گالیا جان عشق را فراموش کن و به فکر فقرا باش. این ممکن است برای یک سایت یا رسانه متعلق به آن بالائی ها خوب باشد و ما هم بگوئیم خدا پدرشان را بیامرزد که به فکر این چیزها هم هستند. اما برای رسانه ای که پیام آور هنر طبقاتی معاصر است به هیچ وجه مناسب نیست.
هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سايه)
(1401-1306خورشيدی)
گاليا
ديرست ، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
ديگر ز من ترانه شوريدگي مخواه
ديرست ، گاليا ! به ره افتاد كاروان
عشق من و تو ؟ ... آه
اين هم حكايتي است
اما ، درين زمانه كه درمانده هر كسي
از بهر نان شب
ديگر براي عشق و حكايت مجال نيست
شاد و شكفته ، در شب جشن تولدت
تو بيست شمع خواهي افروخت تابناك
امشب هزار دختر همسال تو ، ولي
خوابيده اند گرسنه و لخت ، روي خاك
زيباست رقص و ناز سرانگشتهاي تو
بر پرده هاي ساز
اما ، هزار دختر بافنده اين زمان
با چرك و خون زخم سرانگشتهايشان
جان ميكنند در قفس تنگ كارگاه
از بهر دستمزد حقيري كه بيش از آن
پرتاب ميكني تو به دامان يك گدا
وين فرش هفت رنگ كه پامال رقص تست
از خون و زندگاني انسان گرفته رنگ
در تاروپود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اينجا به خاك خفته هزار آرزوي پاك
اينجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار كودك شيرين بي گناه
چشم هزار دختر بيمار ناتوان
ديرست ، گاليا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نيست
هر چيز رنگ آتش و خون دارد اين زمان
هنگامه رهايي لبها و دستهاست
عصيان زندگي است
در روي من مخند
شيريني نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازين پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپشهاي قلب شاد
ياران من به بند
در دخمه هاي تيره و نمناك باغشاه
در عزلت تب آور تبعيدگاه خارك
در هر كنار و گوشه اين دوزخ سياه
زودست ، گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اكنون ز من ترانه شوريدگي مخواه
زودست ، گاليا ! نرسيدست كاروان
روزي كه بازوان بلورين صبحدم
برداشت تيغ و پرده تاريك شب شكافت
روزي كه آفتاب
از هر دريچه تافت
روزي كه گونه و لب ياران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازيافت
من نيز باز خواهم گرديد آن زمان
سوي ترانه ها و غزلها و بوسه ها
سوي بهارهاي دل انگيز گل فشان
سوي تو
عشق من
نظر شما