«روزهای خوب را خواهیم دید - روزهای آفتابی را خواهیم دید، موتورها را در آبی آبها براه خواهیم انداخت، بچهها و در آبیهای روشن خواهیم راند.»
ناظم حکمت(1902-1963) شاعرکمونيست ازسنين نوجوانی به شعرعلاقمند شد و درسن چهارده سالگی شروع به سرودن شعر کرد. نوزده ساله بود که به کشورتازه انقلاب شدۀ اتحادجماهيرشوروی سفر کرد و درآنجا بود که با افکار انقلابی سوسياليستی آشنا شد و تحت تأثيرهنرمندان انقلابی، خصوصاً ماياکوفسکی و اشعاراو قرارگرفت. با همين آگاهی سوسياليستی به کشور زادگاهش ترکيه، که درهمان اوايل قرن بيستم از ابهت امپراطوری عثمانی به ترکيۀ فعلی تقليل داده شده بود، بازگشت و به دليل اشعار اعتراضی و ناخوشايند حکومت بارها بازداشت و زندانی شد که هربار به خاطراعتراضات هنرمندان داخلی وخارجی آزاد میشد. آخرين باری که زندانی شد "کميتۀ نجات حکمت" در پاريس شکل گرفت و چهرههای جهانی هنری و ادبی همچون برتراندراسل، ژان پل سارتر، پابلوپيکاسو، برتولت برشت، لويی آراگون، پابلونرودا و تعدادی ديگر، اعتراض شديد خود را عليه دستگيری وی به دولت ترکيه ابراز نمودند. ناظم در سال 1950 دست به اعتصاب غذا زد؛ و سرانجام او پس از تحوّلات سياسی داخل ترکيه با لايحۀ اصلاحی عفوعمومی مصوّبۀ مجلس، آزاد گرديد.؛ و پس از چندی به مسکو مهاجرت کرده و در آنجا در سن 61 سالگی درگذشت.
چند شعرازناظم حکمت با ترجمۀ چند مترجم؛ وازمنابع گوناگون را ذيلاً آوردهايم:
اسیرمان کردنداسیرمان کردند با انسانهای بسیاری چنین کردهاند من، در تو من، در تو، ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را من، در تو، کشف تقدیر قمارباز را در تو، فاصله ها را من، در تو ناممکنی ها را دوست می دارم غوطه ور شدن در چشمانت چون جنگلی غوطه ور در نور و خیس از عرق و خون، گرسنه و خشمگین با اشتهای صیادی، گوشت تنت را به دندان کشیدن من، در تو، ناممکنی ها را دوست می دارم اما، ناامیدی ها را هرگز !!! خوش آمدی بانوی من خوش آمدی بانوی من، خوش آمدی خندیدی میخواهم قبل از تو بميرم میخواهم قبل از تو بمیرم این روزها احتمال آزادیات هست؟ من خائن به وطن هستم در درونام درختی است در درونام درختی است دیری است که مسافران از ماهوارهها در درونام جادههای سپید هست زمان در درونام بچهها! آخرین چرخ دندهها را ( آیا ) بکار انداختهایم ببینید! ببینید! ببینید! بدانید! موتورها را در آبیِ آبها براه خواهیم انداخت شصت سالهام انسانها را بيش از درياها و کوهها و دشتها دوست داشتهام و از ايشان در شگفت ماندم! در زندان دريچۀ آزادی در تبعيد قاتق نان، در پايان هرشب و آغاز هر روز، رؤيای بزرگ نجات سرزمينم با من بود. |
دستان ما و دروغ دستان زمخت سنگی شما غمین چون آوازهای زندان سنگین و لخت چون حیوانات بارکش دستان شما، چهرۀ اندوهناک کودکان گرسنه ای را مانَد!ِ دستان سبک شما، زرنگ چون زنبور عسل پربار چون پستان شیر ده پر جرأت و شکیبا چون طبیعت دستان شما که زیر پوست سخت خود عاطفه و دوستی نهفته دارد. سیارۀ ما نه برشاخ گاو بر دستان شما استوار است. آه انسانها، انسانهای ما شما را با دروغ می پرورانند حال که گرسنگی تان را نان و گوشت باید. شما این دنیای شاخه های سنگین از میوه را ترک می کنید بی آنکه یک بار بر سفره ای سفید غذا خورده باشید آه انسانها، انسانهای ما به ویژه شما آسیائیها، آفریقائیها خاورمیانه ای ها، اهالی جزایر اقیانوس آرام مردم سرزمین من شمائی که بیش از هفتاد درصد انسانها را تشکیل می دهید شما بی اعتنائید، همچون دستان پیر خود کنجکاو و تحسین گرید، همچون دستان جوان خود ... آه انسانها، انسانهای ما، برادر اروپائی یا آمریکائی من، تو هشیار و جسوری، و زود فراموش می کنی، همچون دستانت به سوء استفاده تن می دهی، همچون دستانت زود فریب می خوری ... آه انسانها، انسانهای ما، اگر آنتنها دروغ می گویند، اگر غلطکهای چاپ دروغ می گویند، اگر کتابها دروغ می کویند، اگر آفیش و آگهی ِ نصب شده بر ستون دروغ می گویند، اگر رانهای لخت دختران بر پرده دروغ می گویند، اگر نماز دروغ می گوید، اگر لالائی دروغ می کوید، اگر رؤیا دروغ می گوید، اگر ویولن زن کاباره دروغ می گوید، اگر روشنائی ماه در شبان ِ روزهای نومیدی ما دروغ می گوید، اگر صدا دروغ می گوید، اگر گفتار دروغ می گوید، اگر همۀ مردم و همه چیز، جز دستان شما، دروغ می گویند، برای اینست که دستا نتان همچون خاک رس رام و شکل پذیر، همچون تاریکی کور، و همچون سگ چوپان احمق باشند و برای این که دستانتان شورش نکنند و بدین ستمکاری پا یان ندهند، بدین سلطۀ نا بکاران، در این دنیائی که مرگ چشم به راه ماست در این دنیائی که زیستن می توانست چه زیبا باشد.
«قلبِ من» روی سینهام پانزده زخم وجود دارد! در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فرورفت قلبِ من باز هم میتپد قلبِ من باز خواهد تپید! روی سینهام پانزده زخم وجود دارد! آبهای تیره و تاریک مثل مارهای سیاهِ لغزان در هر پانزده زخمِ من فرورفت دریای سیاه و آبهای تیره و خونآلود میخواهند مرا خفه کنند! در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فرورفت قلبِ من باز هم میتپد قلبِ من باز خواهد تپید! روی سینهام پانزده زخم وجود دارد! سینهی مرا از پانزده جای آن سوراخ کردند گمان کردند که قلبِ من به سببِ این غم و اندوه دیگر نخواهد تپید قلبِ من باز هم میتپد قلبِ من باز خواهد تپید! پانزده شعله از پانزده زخمِ من زبانه کشید در سینهام پانزده چاقوی دستهدار فروشکست قلبِ من مثل پرچمی خونین میتپد و خواهد تپید! انسان وطنش را میفروشد؟ امید جنازهام زیر چکمههای شما نمیماند ستارهای میشوم و شما در سطل زبالهاید در هر آنچه بجنبد و به لرزه درآید جایی نیست که آنجا نباشم سربلند . آتشم بزنید یا خاکم کنید مرا میبینند من به میلِ خودم انتخاب کردم ایستادن مقابل جوخهی جلاد را ای جلادان من و زیباترین سخنى که میخواهم با تو گفته باشم زیباترین دریا روشنایی
|

نظر شما