کارگران در شعر

زنان و مردان کارگر دوشادوش يکديگر در تظاهرات بزرگ اعتراضی و مطالباتی نان و معيشت در سن پطرزبورگ1917

 

نيما يوشيج

در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت

در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت

دست او بر پتک

و به فرمان عروقش دست

دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:

« ــ کی به دست من

آهن من گرم خواهد شد

و من او را نرم خواهم دید؟

آهن سرسخت !

قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو،

با خیال من یکی تر زندگانی کن ! »

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!

چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،

خواستن بی ترس،

حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن !

او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد

( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)

و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،

ز استغاثه های آنانی که

در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،

می گذارد او ( آن آهنگر)

دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.

ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،

او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.

او، جهان زندگی را می دهد پرداخت !

 

محسن اخوت

برهم زن

کارگرم من

قرن‌هاست سيراب می‌کنم

رگِ‌ کارخانه‌ها را با خونِ مويرگ‌هايم

جهان را برگرده‌ می‌گيرم

و به هر شبانروز يک گام پيش می‌برم

امّا خود هربار در ‌دلتنگی سنگين غروب

دوگام پس می‌روم.

احساس می‌کنم خورشيد برای من نمی‌تابد

ماه به شرمندگی پُشتِ ابر پنهان است

و باران بر بامِ تشنۀ من نمی‌بارد

فرمان چرخ خورشيد و ماه و ابر را نيز

آن ‌که قرن‌ها خون مرا به نيم‌بها‌ خريده است

و سهم حق مرا به جيب گشاد انباشته‌ست

 به‌کف داشته‌ست

و با اورادِ اوهامی يا رنگين‌کمان مجعولش

چشمان و ذهن مرا آلوده‌ست.

درد مزمن من

همين باورِ جان‌سختِ صدها ساله است

که مرا تقدير‌شومی ثابت‌ است

يعنی همانا اصل مصنوع

که زالوی غاصب خونم

با رسم و روند نامنسوخ‌اش

از ازل تا ابد برايم نقش انداخته‌ست.

با اين همه امّا لمس می‌کنم هربار

با تمامی سلول‌های جانم

که ترازوی زندگی بی‌اندازه ناترازاست

و می‌پرسم از خود هربار

اگر کارخانۀ جهان با خون من برپاست

چرا کفّۀ زرّين زندگی

سنگين برای آن است که بيعار است؟

او می‌گويد امّا

که مالک کارخانه و ابزارکار است

و من می‌گويم با صراحت

که با قطره‌های جان من

جان می‌گيرد هرکارخانه و ابزار

ورنه هزاران سال هم بگذرد

تکه‌‌ای مرده و درمانده خواهد بود هر ابزار

و می‌افزايم با دلالت

که ارزش خون و جان من تا آن حدّ بالاست

که هم جبران فرسودگی کلّ ابزارهاست

هم افزونیِ حجم زر و سوروسات مالکانه

و می‌پرسم با قاطعيّت

پس سهم شايست من از جان با ارزش خويشم؟

آری کارگرم من

و فرياد برمی‌آرم با خشمی مقدّس

من نه آنم گرده بسپارم به سنگينی بيعاران بيکاره

نه خونم را به نيش زالوهای به خون ديگران فربه.

بس است تن سپردن به اين نظم ناموزون فرتوت

با ماست وارون کردن اين جهان وارونه

کارگرم من

و زيرا نمی‌خواهم روز به روز

در گنداب روزمرّگی پوسيده ‌گردم

خود مالک مختار ميوۀ تن خويش می‌گردم

و با عزمِ توانمندم

فرمان تقدير‌شايست خويشم را نقش می‌بندم.

 

جهان خوف‌انگيز

ميانِ بيداری و خواب

پيش‌تر که پلک‌هامان با آفتاب برخيزد

به دالان ‌آمد‌ شدِعادتی‌ ناچار پا‌ می‌گذاريم

و  رگ‌های خويش را ساعاتی طولانی

به نيش ‌نامرئی مکندۀ کارخانه وامی‌گذاريم

زان‌ پس درآغوش تيرگی‌ غروبی تنگ

تن بی‌جان‌مان را بر بستری سرد وامی‌‌نهيم

و انتظارفردای ديگر

و تکرار ديروز و امروز را

با بختک بيم نان و مسکن و دارو

بر پلک‌هامان می‌نشانيم.

اينگونه‌ايم اينک ما بردگان کار

چونان تنديس و موجود سنگی

‌که منقاد باور به ناگزيری تقدير است

و بيگانه با خود و کار و‌همگن خود.

هيهات که اينگونه مائيم

و چون مردگان کوکی

با ريسمان تمکين و تقدير

در گورستان نظم مخوف جهان

شبانروزمان را به بازيگری می‌گذرانيم.

 

مسخ و پاسخ

ازهمان روز ميلادم

مکرر می‌کوفت در ‌گوشهایم

طنين‌ بانگ گلدستههای کهنه

و بلندگوهای مدرن بازار‌رنگارنگ

که من حيوانی سر ‌به راهم

و گُردۀ پُرکار و خون پُربارم را

با ريس تازيانه يا اندکی خرده‌مايه

به قوم هميشه سواره وامی‌گذارم!

بی‌آزارم و گوش‌ به فرمانم

که حلقۀ قدسی تضمين سود مالکانه

 و حتميّت ذات اطاعت را

‌بايست از‌ دبستان تا واپسين پايه

و در‌خيابان و‌کوچه و‌کارخانه

آويزۀ ذهنم کنم تا هميشه.

آری دريغا منِ اهل تبار کار

به حسّ خودکهتری معتاد بودم

تا اين نيرنگ مصنوع باورم باشد

که نطفه‌ام را بسان"تيرۀ پست"

جفت کرده‌ است از ازل‌ دستان خلقت

و گُرده‌ام را تا ابد نيزنقش داده‌ است

چون محمل"تيرۀ برتر".

امّا من اهل طبقۀ کار

درکارخانه لمس می‌کنم هر بار

عمق تفاوت کارگر را

با مالک بيکارۀ بيگانه با کار

من با ذرّات جان خود کالا می‌سازم

سود حاصلش را مالک تلنبار می‌سازد.

در شهر نيز حجم تفاوت را ديدم

ميان نوع زيستن ما سازندگان

و بيعاران پرسه‌‌ زن زنده به کار‌مان.

اينگونه آغازشد کش‌مکش‌ها درذهنم

و پرسش‌ها و ترديدهای شبانروزم

مرا دائم با خود درگير می‌کرد

تا که با آذرخش سُرخ پنج‌‌پرکنجکاوی

 برجهيدم سرانجام سحرگاهی

از بختک جبن و زبونی کهنۀ پيش‌ام

و يافتم ذاتم را درجايگاه بلندای خويشم.

من اکنون می‌دانم از تيرۀ ‌آن‌ انسانم

که جهان می‌ميرد و پوچ است

بی‌‌دستان کارم

و پس بايد به ميزان درد

و توان تنيدۀ تودۀ کارهزاران‌ ساله

در کار تدارک جنبشی پاک باشم

که آغاز تاريخ والای انسان را

بر بام جهان به خجستگی بانگ ‌‌آرد.

کارگر معدن

هربار وداع می‌کند کارگرمعدن

خانه راغمگين

و وقتی قدم‌هايش روانۀ کار است

يکسره در راه به اين کابوس می‌انديشد

که نه او خود می‌داند- نه کس ديگر-

که يک کارگر معدن آيا

دوباره به خانه باز‌می‌گردد

و خانواده را دوباره می‌بيند؟

 

هربار با خود می‌گويد کارگر معدن

که هم او می‌داند

- و هرکس ديگر نيز-

که آنانی که زير آوار ذغال و

 سنگ و آهن مدفون ماندند

اوليّن‌ها نبودند

و- اگراوضاع ايمنی کار

چون هميشه نابسامان

و محفل کار چون قربانگاه انسان

به قرارباشد همچنان-

آخرين‌ نيز نخواهند بود.

 

هربار که وداع می‌گويد مهرخانوار را

و نور خورشيد و ماه را کارگر معدن

بر تن می‌کشد جامۀ خوف را

تا درآميزد با غبارسنگ و بخارباروت

درسردابه‌‌های تنگ نکبت و ظلمت

تا مگر گِرده نانی به سفره آرد

و اين نيز يعنی اگراو

حتّی به يکباره زير آوار سنگ مدفون نگردد

گام به گام با گرده‌های مسموم دفن می‌گردد.

 

هربار که کارگر معدن

با تن خسته و ذهن پرسان

رو به خانه بازمی‌گردد

زمزمه‌ها می‌کند با خود

که هيچکس به دلخواه خود

جامۀ فقر نمی‌کند برتن

همان گونه که به اختيارخود

به جامۀ مرگ نمی‌دهد تن

پس چيست راز معمّايی

که گير و گور زندگی کارگر

بسته به آن است؟

 

هربار که پيله‌اش را می‌شکافد کارگر

نهيب‌ها برمی‌آرد ازجان

که بايسته است بداندهرکارگر

که جامۀ ژندۀ زندگانی‌‌اش را

و کفن زودهنگام‌اش را

نظم ناموزون معيوبی بافته است

که وامی‌دارد به اجبار تودۀ کار را

تا بکارد درخاک جهان جان خويش را

و اختيار می‌دارد زالوی پروار را

تا درو کند محصول را

و کوت کند درانبان گشادِ ورم‌کرده

که لميده است برآن

و تنگ‌تر می‌بافد رمزحفظ  نظام را.

 

هر بار که کارگر و کارگر و کارگر

برای گشودن راز اين نظم گرد هم می‌آيند

خواهند دانست که درکنارهم

بايست و خواهند توانست

 باژگون سازند اين نظم مزمن عدوی انسان را. 

 

پل الوار

اين زمانۀ حقير

این زمانه‌ی حقیر

به کام بی‌گناهان نیست

نان را از دهان‌اش می‌گیرد

کاشانه‌اش را به آتش می‌کشد

کفش و لباس‌اش را غارت می‌کند

فرزند و زندگی‌اش را به یغما می‌برد

این زمانه‌ی حقیر

مرده و زنده نمی‌شناسد

نفرت را روسفید می‌کند

خائنان را می‌آمرزد

کلام را به جنجال بدل می‌کند

سپاس ای نیمه‌شب

که با دوازده گلوله بی‌گناه را آرامش بخشیدی

بر گرده‌ی خلق است که

پیکر خونین و آسمان تاریک‌اش را به خاک سپارند

و حقارت آدم‌کشان را دریابند...

 ترجمه:امیرحسام تهمتن منبع: هنراعتراضی

پروین اعتصامی

ای رنجبر

تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!

ريختن از بهر نان از چهره آب؟ ای رنجبر!

زين همه خواری که بينی زآفتاب و خاک و باد

چيست مزدت جز نکوهش با عتاب؟ ای رنجبر!

از حقوق پای‌مال خويشتن کن پرسشی

چند می‌ترسی ز هر خان و جناب؟ ای رنجبر!

جمله آنان را که چون زالو مکندت، خون بريز

وندر آن خون دست و پايی کن خضاب، ای رنجبر!

ديو آز و خودپرستی را بگير و حبس کن

تا شود چهر حقيقت بی‌حجاب، ای رنجبر!

حاکم شرعی که بهر رشوه فتوا می‌دهد

کی دهد عرض فقيران را جواب؟ ای رنجبر!

 

 

 

فرخی يزدی

کارگر

آنچه را با کارگر سرمایه‌داری می‌کند

با کبوتر پنجه باز شکاری می‌کند

می‌برد از دست‌رنجش گنج اگر سرمایه‌دار

بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می‌کند؟

سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح

دیده زارع چرا اخترشماری می‌کند؟

تا به کی، ارباب یارب بر خلاف بندگی

چون خدایان بر دهاقین کردگاری می‌کند؟

خاکپای آن تهیدستم که در اقلیم فقر

بی‌نگین و تاج و افسر، شهر یاری می‌کند

بر لب دریاچه‌های پارک، ای مالک مخند

بین چسان از گریه دهقان آبیاری می‌کند!

نیش‌های نامه طوفان به قلب خائنین

راست پنداری که کار زخم کاری می‌کند

نوک کلک حق‌نویس تیز و تند فرخی

با طرفداران خارج ذوالفقاری می‌کند

توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمو

کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود

در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای

این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود

این بنای کهنه پوسیده ویران گشته است

جای آن با طرح نو از نو بنا باید نمود

تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود

انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود

مسکنت را محو باید کرد بین شیخ و شاب

معدلت را شامل شاه و گدا باید نمود

از حصیر شیخ آید دم به دم بوی ریا

چاره آن باریا و بوریا باید نمود

فرخی بی‌ترک جان گفتن در این ره پا منه

زان که در اول قدم جان را فدا باید نمود

 

ماياکوفسکی

خيال بافی نکن

خیالْ بافی نکن
مگر نمی بینی ؟
دهقان و بَرزگر
در ازدحامِ پنبه ،
و آهن
گُم گشته اَند … دود شده اَند
هیاهویی ،
جُز لغزشِ خورشید بر چهره ها
نیست
کارخانه ها :
با سوگند به حقوقِ بَشر
تقویمِ شقاوت و حیله اَند
بِیرَقِ وحشت
بر انبوهِ سیّاره ها ،
و هر کشور
می غُرّد
کسی شبیهِ یک نویسنده
آری !
یک موسیقیْ دان
که چندان نمی شناسم اَش
از هراسِ گلوله و زندان
به خیابان نمی آید
و هرگز هم :
در اشتیاقِ آزادی و صُلح
نخواهد رَقصید
باید خیره شویم …
کومه هایِ مان را
با دستانِ پینهْ بسته
تقسیم کنیم
از مترسک !
آزمون بگیریم و
حتّا به ناقوسکِ پیر در مَعدنِ طلا
هشدار دهیم
آیا اعتراض ،
و اعتصاب
رسالتی از جنسِ حقیقت نیست ؟
آیا هر شیار بر گُرده ها و سینه ها مان
حماسه را بر تارُکِ صدا
طلب نمی کند !
اینک برخیز و
فریادی باش در اوجِ مُصیب..

  برخانه هایِ تاریک
زیرا شورش :
تصویری از نیرنگ
یا پلیدی نیست
و خاموشی ،
در غَزلْ واره هایِ انتقام
مَعنا ندارد
به گمان اَم :
ماتمِ تو از فَقر
یا زخمِ من از رنج
ظلمت را به نغمه و نور
بَدَل خواهد کرد
نگاه کن …
که حاکمانِ جلّادْ سِرشتِ مقدّسْ پیشه
چگونه ثروت را
به وقتِ سَحَر
از ناسورِ استخوان هایِ مان
بیرون می کِشند و
به مَساجد ،
و کلیساها
می برند
بی شَک !
هنگامه یِ سُرخِ انقلاب است

 منبع:اکولالیا
 / ترجمه از امید آدینه

 

برتولت برشت

قدرت کارگران

در یک روز معین در سراسر اسپانیا
کارگران در تمام کارخانه ها کار را خواباندند.
ترنها سرد و خموش
 روی ریلها از حرکت ایستادند.
خانه ها و خیابانها
 بی روشنائی ماندند،
باجه های تلفن،
همچون تلی از آهن پاره بدون استفاده ماندند.
در آنزمان حتی کلاهبرداران نمیتوانستند
رشوۀ پلیسها را پرداخت کنند.
بجای همۀ اینها،
توده ها به تبادل نظر با همدیگر پرداختند
سه روزتمام.
بردگانِ دستگاههای عظیم،
 قدرت واقعی را
به فرمانروایانشان نشان دادند.
کارگران از کار سرباز زده،  
قدرت خود را نشان دادند. زمینِ بارآور
بیکباره چیزی نبود جز یک وادی پر از کلوخ و سنگلاخ.
پشمهای بر زمین مانده و ریسیده نشده
هیچکس را گرم نمیکردند،
چرا که در هیچ کوره ای
هیچ زغالی نمیسوخت تا گرما دهد.
حتی برای چکمۀ پلیسها اگر که پاره میشدند
جایگزینی پیدا نمیشد.
سپس چند دستگی، قدرت قیام را در هم شکست،
اما حتی آنموقع نیز
اوامر استثمارگران، بمنظور ختم اعتصاب
روزها دیرتر به گوش توده ها میرسیدند: چرا که

همه چیز از حرکت ایستاده بود.
ترنها ی بدون بخار و پستخانه هائی که کارمندان

ترکشان کرده بودند.
حتی آنجا و زمان شکست نیز
قدرت عظیم کارگران یکبار دیگر خود را نشان داد.

منتظر چه هستيد؟

منتظر چه هستید؟
اینکه کرها پای صحبت شما بنشینند؟
اینکه سیری ناپذیران
چیزی به شما ببخشند؟
اینکه گرگها به شما غذا دهند
بجای آنکه ببلعندتان؟
ببرها ازسر مهربانی
از شما دعوت کنند
دندانهایشان را بکشید؟!                                 

شما منتظر این هستید!؟

ناظم حکمت

دستان ما و دروغ

دستان زمخت سنگی شما

غمین چون آوازهای زندان

سنگین و لخت چون حیوانات بارکش

دستان شما،

چهرۀ اندوهناک کودکان گرسنه ای را مانَد!ِ

دستان سبک شما، زرنگ چون زنبور عسل

پربار چون پستان شیر ده

پر جرأت و شکیبا چون طبیعت

دستان شما که زیر پوست سخت خود

عاطفه و دوستی نهفته دارد.

سیارۀ ما نه برشاخ گاو

بر دستان شما استوار است.

آه انسانها، انسانهای ما

شما را با دروغ می پرورانند

حال که گرسنگی تان را نان و گوشت باید.

شما این دنیای شاخه های سنگین از میوه را

 ترک می کنید

بی آنکه یک بار بر سفره ای سفید غذا

 خورده باشید

آه انسانها، انسانهای ما

به ویژه شما آسیائیها، آفریقائیها

خاورمیانه ای ها، اهالی جزایر اقیانوس آرام

مردم سرزمین من

شمائی که بیش از هفتاد درصد انسانها را

 تشکیل می دهید    

شما بی اعتنائید، همچون دستان پیر خود

کنجکاو و تحسین گرید، همچون دستان جوان خود ...

آه انسانها، انسانهای ما،

برادر اروپائی یا آمریکائی من،

تو هشیار و جسوری،

و زود فراموش می کنی،

همچون دستانت

به سوء استفاده تن می دهی،

همچون دستانت

زود فریب می خوری ...

آه انسانها، انسانهای ما،

اگر آنتنها دروغ می گویند،

اگر غلطکهای چاپ دروغ می گویند،

اگر کتابها دروغ می کویند،

اگر آفیش و آگهی ِ نصب شده بر ستون

 دروغ می گویند،

اگر رانهای لخت دختران بر پرده

دروغ می گویند،

اگر نماز دروغ می گوید،

اگر لالائی دروغ می کوید،

اگر رؤیا دروغ می گوید،

اگر ویولن زن کاباره دروغ می گوید،

اگر روشنائی ماه در شبان ِ روزهای نومیدی ما

 دروغ می گوید،

اگر صدا دروغ می گوید،

اگر گفتار دروغ می گوید،

اگر همۀ مردم و همه چیز، جز دستان شما،

 دروغ می گویند،

برای اینست که دستا نتان همچون خاک رس

 رام و شکل پذیر،

همچون تاریکی کور،

و همچون سگ چوپان احمق باشند

و برای این که دستانتان شورش نکنند

و بدین ستمکاری پا یان ندهند،

بدین سلطۀ نا بکاران،

در این دنیائی که مرگ چشم به راه ماست

در این دنیائی که زیستن می توانست چه زیبا باشد.