مانیفستی برای یک انقلاب سرخ

مانیفستی برای یک انقلاب سرخ

زمستان 1400، فرهاد روشن


روزی بود مثل همه ی روزهای دیگر با این حال او بی دلیل همان طور که پشتِ میز صبحانه نشسته بود انتظار اتفاق خوبی را می کشید و زمانی که صدای آن برخورد مهیب را شنید از جا پرید، صدایی بود که می توانست در دل هرکس وحشت بیندازد، اما او مشعوف به سمت پنجره دوید. پنجره را که باز کرد مردم زیادی دور چیزی حلقه زده بودند. پیش از این که او بپرسد دختر بچه ای که دوان دوان خود را نزدیک دایره رسانده بود باصدای بلند پرسید:

« یه مجسمه افتاد، نه؟»

 پسر جوانی از بین مردم به طرف دختر بچه برگشت و گفت:

 «نه دختر جون اون یه مرد بود نه یه مجسمه»

 دختر بچه پافشاری کرد:

«اما صداش شبیه افتادن یه مجسمه ی بزرگ بود!»

 پسر جوان خندید:

«بله ممکنه از دور اینطور بنظر رسیده باشه، آخه اون خیلی چاق بود و سرش خشک و سخت بود، عین یه مجسمه»

 او دیگر طاقت نیاورد و از همان جا فریاد زد:

«رفیق اشتباه می کنی! اون خود مجسمه بود! صداش رو نشنیدید؟ اون تندیس جهان کهنه ای بود که جهانِ نوی ما اونو به سمت خودش کشید و چیزِ کهنه ای که روی جهان نو بیفته ناگریز می شکنه نه؟ این بار از این افتادن، جاذبه که نه قانون جدید این دنیا بر همگان ثابت شد: کسی که کار نمی کند را دنیای نو اینطور به خود می کشد!»...

 

دانلود متن کامل در فرمت پی دی اف (تصویر را کلیک کنید)

 

مانیفستی برای یک انقلاب سرخ

 

نوشته
کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
2 + 16 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.