
زنِ جوان روی صندلی عقب پیکان مسافر کش، درست پشت سر راننده کز کرده بود. چادر مشکی به سر داشت و خود را چنان به در ماشین چسبانده بود که گوئی دنبال روزنهای برای عبور میگردد. نگاه سرد و خسته اش هیچ چیز را دنبال نمیکرد، انگار که از همان اول راه گریز را یافته باشد، جائی بیرون از فضای اتومبیل سیر میکرد. چشمان بیرمق و گود نشسته در صورت تکیده و استخوانی او هنوز پژواک جوانی داشت. هر از گاهی آه میکشید. فقط آه، آهی که هیچ کلامی را بدنبال نداشت اما سوز و گداز آن حکایت از زخمی عمیق درون سینه میکرد.
تصوير نمايه: اثری از اورسولا باهر
متن کامل در فرمت پی دی اف
نوشته
کاتگوری
نظر شما