
توضيح: ترجمۀ اشعار زير از مترجمان گوناگون و منابع گوناگون آورده شده است.
به من نگو *شهری در مصر شعر وطن وطن! زخمی باز به عشق بدل شده است.
سکوت برای غزه شاید دریایی طوفانی بتواند جزیره ای کوچک را فرو بلعد. شاید دشمن بتواند غزه را به زانو درآورد شاید تمام درختانش را سر ببرد شاید موشکهایشان در رحم کودکان و زنان غزه بذر مرگ بپاشند و شاید او را زیر آب و ماسه و در وانهای خون خفه کنند اما غزه هرگز از دروغ سیراب نخواهد شد و هرگز به فاتحان نخواهد گفت: بله هرگز از انفجار باز نخواهد ایستاد. آیا خواهد مرد؟ آیا خودکشی کرده است؟ نه نه این شیوه غزه است که حق بی چون و چرای خود به زندگی را اعلام کند.
و من یکی از شاهان پایانم و من یکی از شاهان پایانم… میجهم به پایین از اسبم در آخر زمستان من آخرین بازدم عربام. به شب نمینگرم که مبادا نامت را پس بگیر چنان که باری به رفیق قدیمیام گفتم،هیچ عشقی مرا نجات نمیدهد. یا که من آنم که آخرین دروازهٔ آسمان را میبندد؟ من آخرین بازدم عربام.
دخترک روی ساحل دخترکی است
اینکه هستیم و خواهیم بود اينجا میايستيم اينجا مینشينيم اينجا دائمی هستيم اينجا ابدی هستيم و همۀ ما يک، يک و فقط يک هدف داريم دادخواهی از ناگواریها به که دادخواهی کنیم؟ .............................
توفیق زیاد برایت آسانتر است برايت آسان تر است که پیلی را از چشم سوزنی بگذرانی یا از آسمان ماهی برشتهای فراچنگآوری، دریا را شخم زنی، یا سوسماری را بدل به انسان کنی، تا با آزار پرتو تابان ایمانی را نابود کنی یا پیشرفتمان را، حتی یک قدم راه بندی. گویی هزار نادرهایم که همه جا گستردهایم در «لیدا» در «رمله» در «جلیله». در اینجا خواهیم ماند، دیواری به روی سینهات، چون تکهای شیشه یا خار کاکتوس در گلویت خواهیم ماند، و اخگری فروزان خواهیم بود در چشمت. در اینجا خواهیم ماند، دیواری به روی سینهات، در میخانههایت ظرف میشوییم و جام اربابانت را پر میکنیم، مطبخهای دودزدهات را جارو میکشیم، تا از چنگالهایت لقمه نانی برای فرزندان گرسنهمان فراچنگ آوریم. در اینجا خواهیم ماند و سرودهایمان را میخوانیم، با خشممان در خیابانها انبوه میشویم، و با افتخار سیاهچالههایتان را پر میکنیم؛ در نسلهای آینده بذر کین میکاریم. همچون هزار نادره گرد آمدهایم در «رمله» در «لیدا» در «جلیله» در اینجا خواهیم ماند و کاری از تو برنمیآید. در اینجا خواهیم ماند و چشم از زمین و درختهامان برنخواهیم کند. در اینجا خواهیم ماند و چون باد بر کوره جنگ خود خواهیم دمید. گرچه در پیها و قلب ما جهنمی شعله میکشد در اینجا آرام خواهیم ماند. صخره را میفشاریم تا تشنگیمان را فرونشانیم، با خاک، گرسنگی را میرانیم، اما ازین سرزمین دل بر نمیکنیم. خونمان را نثار میکنیم در اینجاست که گذشتهای داریم در آیندهای در اینجاست که تسخیرناپذیریم. پس ریشههای من فروتر شوید، فروتر شوید درخت زیتون بافنده چون نیستم و همواره در تعقیبم و خانهام در معرض هجوم است؛ از آنجا که نمیتوانم تکه کاغذی را حتی صاحب باشم یادگارهایم را بر درخت زیتون خانهام خواهم کند اندیشههای تلخ را خواهم کند، عشقم را خواهم کند و حسرتم را برای نارنجزارم که غصب کردند مزار مردگانم که ربودند تمام تلاشهایم را به یادگار خواهم کند، برای زمانی که با بوسه پیروزی پاکشان کنم. شماره هر زمین غصبشده را خواهم کند و جای دهکدهام را روی نقشه و خانهها و درختها و تمام غنچههای وحشی را که سوختند یا ریشهکن شدند نام تمامی شکنجهگران را خواهم کند، نام زندانهایشان را، و نشان بازرگانی زنجیرهایشان را، پروندههای زندانبانان را و ناسزاهاشان را خواهم کند. خواهم کند پیشکشهایی را که نثار میشود به یادهایی که تا جاودان دوام دارد، به خاک خونین «دیر یاسین» و «کفر قاسم» بالاتر از همه خواهم کند منتهای غمنامه را، زندان را و ستیز تلخی را که در آخرین پلههای غم، تحمل میکنم اشارههای خورشید را خواهم کند و زمزمههای ماه را و آنچه را که چکاوکی فرا میخواند، بر سر چاهی که عاشقانش همه رفتهاند. به خاطر همه چیز و هر چیز برای آنکه به یادگار بماند همه را همچنان بر درخت زیتون خانهام خواهم کند. ............................ سعاد صباح در این سرزمین دراین سرزمین چیزی هست شایسته زیستن ............................................... فدوی طوقان دیگر چیزی نمیپرسم ديگر چيزی نمیپرسم از اتفاق مرگ در سرزمینم به خاطر تبدیل شدنم به علف به خاطر درآمیختنم به گل به اینکه سبدی گل شوم کودکی به روزی دیگر در سرزمین من انتخاب خواهد کرد تمام آنچه میپرسم این است که در دامن کشورم بمانم درست شبیه خاک درست شبیه علف شبیه گل ***** و داشتند شعلهور میشدند در جاده که جان دادند درخشان مانند ستارههای فروزان فشرده بودند لبهایشان را به لبهای زندگی ایستاده بودند در برابر مرگ با سینههای ستبر صخرهوار پیشاپیش مرگ ایستاده بودند و آنگاه همچون خورشید به یکباره ناپدید شدند *** دوست غریب من اگر چون گذشته مسیر من به سوی تو هموار بود اگر مارهای افعی کشنده بر سر هر مسیری عربده نمیکشیدند و برای خانواده و ملتم گور نمیکندند و آتش و مرگ نمیکاشتند و اگر امروز شکست، با خواری و ننگ، خاک سرزمینم را سنگباران نمیکرد و اگر قلبم را که میشناسی چون گذشته بود و خونش بر دشنه خواری و شکست نمیریخت و اگر من، چون گذشتهها، به خاندان و کاشانه و عزتم فخر میفروختم و ناز میکردم (گر چنین بود،) بیشک اکنون کنار تو بودم و کشتی زندگیام بر ساحل عشق تو، لنگر میانداخت بیشک (امروز) چون دو جوجه کبوتر بودیم ... *** هنگامی که گردبادهای شیطانی فرو نشست، هنگامی که سیل سیاه از مرزهای بیگانه به سوی زمین سبز خوب دهان گشود، شیطان در فضا نعره برکشید. درخت، درخت تو خواهی رویید و برگهایت سبز و پرپشت در آفتاب خواهند شکفت، صدای خنده از میان برگهایت به آفتاب خواهد رفت، و چکاوکها بازخواهند گشت، به سوی وطن به سوی وطن به سوی وطن درخت افتاده بود، درخت افتاده است، گردباد آن تنه شکوهمند را در هم شکسته است، درخت مرده است. درخت، درخت توانی مرد؟ جویباران سرخ این را پرسیدند ریشههایت، ای درخت گرامی از عصارهای که شاخههای جوانت میپرورد جوانه میزند و ریشههای عربی، درخت گرامی، هرگز نمیمیرند، به سنگ میپیچیند کشیده میشوند و راه خود را به اعماق میگشایند *** عظیم، سرزمین عظیم، آسیاسنگ تواند چرخید و چرخید در شبهای تیره غمم، اما قادر نیست و حقیرتر از آن است که روشنایی تو را نابود کند. از میان امیدهای پایمالشدهات و رشد به زنجیر کشیدهات از میان لبخندهای به تاراجرفتهات لبخند کودکانت، از میان ویرانی، و شکنجه، از میان دیوارهای پوشیده از خون، از میان لرزشهای مرگ و زندگی، زندگی پایدار خواهد شد ای سرزمین عظیم از زخم عمیق عشق تنها. ..............................................
سمیح القاسم من به خویشتن نمیاندیشم من به خویشتن نمیاندیشم به گلولههایی که روی سینههایم سرخ شدهاند به بمبهایی که تکهتکهام میکنند به آتشی که به جانم افتاده است نمیاندیشم به دخترانی میاندیشم که بوسههایشان خشکیده است به کودکانی که دستهایشان خالی است این خانه تو نیست خانهای که ویرانش کردی همه فکر میکنند تنها سینههای ما جای گلولههای شماست همه فکر میکنند این کشتزارهای سیاه خانه ماست و به این قضیه باور دارند همه باور دارند. *** نفرین به تو نفرین به خلقت تو نفرین به گل و لایی که سرشت توست تویی که شکم فربه کردهای از لاشههای برادرانم از برهنگی خواهرانم، از خون دل مادرانم و برای من آزادی را کنار تابوتم نهادهای وطن مرا آغشته از دود و باروت کردهای وطن برای من تفنگهای شکسته است پیرمردان یخزده به افقها حیران پیرزنان که فرزند ندیده کور گشتهاند. وطن برای من یک خاک نیست وطن برای من گورستانی است پر از خودم گورستانی که همه را دارد الا تو تویی که خدایت اینگونه آفریده خدایی که کشتن را به تو آموخت و سلطه را به چکمههایت. نفرین من به تو نفرین به خلقت تو. *** اگر باید که نانم را از دست دهم، اگر باید که پیراهن و بسترم را بفروشم، اگر باید که سنگتراشی کنم یا باربری یا جاروکشی اگر باید که انبارهایت را پاک کنم یا نان را از میان زبالهها بجویم، یا از گرسنگی بمیرم و تمام شوم، دشمن انسان! سازش نمیکنم و تا پایان میجنگم. آخرین تکه خاکم را هم بگیر، جوانانم را به زندانها ببند، مرده ریگم را بدزد، کتابهایم را بسوزان، به سگهایت در ظرفهای من غذا بده، دام ترس را بر بامهای دهکدهام بگستر، دشمن انسان! سازش نمیکنم و تا پایان میجنگم اگر تمام شعلههای چشمانم را خاموش کنی و تمام بوسهها را از لبانم بزدایی، اگر فضای سرزمینم را با دشنام بیالایی و دردهایم را فروگذاری، سکهام را به سندان بکوبی و خنده را از چهره کودکانم بگیری اگر هزار دیوار برافرازی و چشمهایم را به پستی به چار میخ کشی، دشمن انسان! سازش نمیکنم و تا پایان میجنگم دشمن انسان! در بندرها نشانها افراشته است و آسمان انباشته از نشانههاست در همه جا میبینمشان در افق، بادبانها را میبینم که در اهتزازند و جویای پیکار، کشتیهای «یولیس» از دریاهای گمشده به سوی میهن بادبان گشودهاند خورشید طلوع میکند و انسان به پیش میرود، و به اوست که سوگند میخورم سازش نمیکنم و تا پایان میجنگم میجنگم. |
نزار قبانی چرا در کشورِ شما هیچ آدمی نمیخندد؟ دوستِ صمیمیام اینجا کشوری است در شعر
من تو را دوست دارم تو آن وطنی هستی
«حاکم عرب» ای شاهزاده نفتی ای بویناک
«دستِ بیانگشت» یک قوطیِ ساردین به نام «غزه» پس از معاشقههای بسیار پس از پنجاه سال این صلح نبود خنجری بود که در ما فرو رفت این یک تجاوز بود
« الفبای تازه» پس میزنم چراغ جادو و غول را «کودکان سنگ» جهان را خیره کردند
ای وطن از بازارِ ارز و سهام بیرون بزن ........................... احمد مطر قلعه حیوانات در گوشهای از کُره زمین
انگیزه دویست میلیون مورچه فریاد دادخواهی مردم در سرزمینِ من مورچه و فیل مورچهای به فیل گفت .............................. محسن اخوّت خشم مقدس درياست ديارت با خون و اشک مردمانت، دستان مرا ايکاش توان قايقی بود برای کودکانت. به کام برکشيدهاند ساليان سال سرزمين پربارت را و سهم تو از زيستن ويرانی و آوارگی و قربانی دادن، زبان مرا ايکاش توان ترنم سرودی بود برای سينۀ غمبارت. به خاک درانداختهاند شبانروز درختان سبز و پرخونت را و نصيب چشمان تو به جای هيئت نوجوان و زيتون هيبتکريه چکمه و چنگال خونريختن، بوم نقاشی مرا ايکاش توان رسمِ شمايل دشت بهاران بود بر منظر سرزمين رو به نسيانت. نورستارهای نتوانم بود بر دل بیپناهت آسمان تو خود غرق ستاره است، چشمان مرا ايکاش توان آئينهای بود برای چشمک ستارگانت. طنين بانگ خشم زلال تو اينک نماهنگ انفجار وجدان کف خيابان جهان است و هر ترکش رخشان آن پتک قلعهکوب بر دکلهای اعدام حقيقت، سرانگشتان مرا ايکاش توان واژههای سرخ بود برای پژواک رؤياهايت.
خيزش میکوبيد شتابان بر در گشودم تا مگر درمان دردش سُريد داخلْ امّا مترسکی سُربی ايستادم رو در رويش گرچه خالی بود دستانم تيرکشيد زانوانم به سُرب تيربارش و زان پس عربدههايش بود آن غريبِ ناخوانده بر من: -آب و خاکت را! گريستم من -تمامی خونت را! لابه کردم من - همسرت را! تمامی قلبم شکست در من -فرزندانت را! مُردم من و ناتمام ژاژخائی او:آينده را هم! برخاستم ايستاده همدوش همگنانم افتاد برخاک مترسک سربی و شکست درهم با پتکِ مشت من و همراهانم. |