لنين در شعر

«چارۀ رنجبران وحدت و تشکيلات است»

 

برتولت برشت

در رثای لنين

می گویند
وقتی لنین مُرد
سربازِ مراقب جسد به رفیق اش می گفت:
من نمی خواستم باور کنم.
رفتم جلو
آنجائی که او خوابیده بود
در گوش او فریاد زدم:
ایلیچ ! استثمارگران آمدند !
تکان نخورد.
و من باور کردم که مرده است.
*
وقتی یک مرد خوب می خواهد ترک‌مان کند
چگونه می توان بازاش داشت؟
به او بگوئید وجوداش چرا لازم است
این نگه‌اش میدارد.
*
چه چیزی می توانست لنین را نگهدارد؟
*
آن سرباز فکر می کرد
اگر او بشنود که استثمارگران می آیند
حتا اگر بیمار باشد برمیخاست
شاید با چوب زیر بغل خواهد آمد
شاید روی بازوان کسی
اما به هرحال برخواهد خاست
و خواهد آمد
تا علیه استثمارگران مبارزه کند.
*
سرباز این را می دانست که لنین
سرتاسر عمرش را با استثمارگران  
مبارزه کرده بود.
*
این سربازهنگامی که به فتح کاخ زمستانی 
کمک کرده بود 
میخواست به خانه برگردد 
زیرا که دیگر زمین‌های اربابان تقسیم شده بودند
اما لنین به او گفته بود: کجا می روی؟ بمان!
هنوز استثمارگران دیگری هستند
و مادام که استثمار وجود دارد
باید با آن مبارزه کرد
مادام که استثمار برایت هست
باید با آن بجنگی.
*
ضعیفان مبارزه نمی کنند
قوی ترها شاید ساعتی،
و آن‌ها که بازهم قوی ترند
سال های طولانی مبارزه می کنند
ولی قوی ترین هابه درازای عمر خود 
مبارزه می کنند. 
وجود اینان چشم‌پوشی ناپذیر است.
*
وقتی که ظلم انباشته می شود
بسیاری مأیوس می شوند
اما شهامت او رشد می کند
او سازمان می دهد مبارزه اش را
بخاطر چای و دستمزد
و بخاطر
قدرت در حکومت
او از ثروت می پرسد: از کجا آمده ای؟
او ازعقاید می پرسد: در خدمت که هستید؟
هر کجا سکوت هست، او حرف می زند
و هر کجا ظلم بیداد می کند 
و سخن از سرنوشت است 
او نام مسئولین را فاش می کند. 
وقتی بر سر میز می نشیند 
نارضایتی است که می نشیند 
غذا بد می‌شود وفضا تنگ و تار می شود.
هرکجا تبعیداش کنند
عصیان به آنجا می رود
و در جائی که از آن تبعید شده است
نا آرامی برجای می ماند.
*
زمانی که لنین مُرد و دیگر غایب بود
پیروزی به دست آمده بود
اما کشورهنوز ویران بود
توده ها از بند رسته بودند اما
راه هنوز در تاریکی بود.
وقتی لنین مُرد
سربازان روی سکوها نشستند و گریستند
و کارگران از پای ماشین ها دویدند 
 و مشت هایشان را تکان دادند.
*
وقتی لنین رفت
مثل این بود که درخت به برگ هایش بگوید: 
 من رفتم! 

از آن زمان پانزده سال می گذرد 
یک ششم زمین از استثماررهیده است 
از فریاد « استثمارگران آمدند»! 
توده ها هر روز از نو برمیخیزند 
 آماده برای نبرد.
*
لنین در قلب بزرگ طبقه کارگر نقش بسته است.
او آموزگار ما بود. 
او به همراه ما مبارزه کرده است.
او در قلب بزرگ طبقه کارگر نقش بسته است.

 

قاليبافان کويان بولاغ، لنين را ارج می‌نهند

رفیق لنین را بارها و درابعاد گسترده تجلیل کرده‌اند
تندیس های نیم‌تنه و تمام قد از او وجود دارند
نام‌اش را روی شهرها و کودکان می گذارند
سخنرانی ها به زبان های گوناگون انجام می‌شوند
تجمعات و تظاهرات صورت می گیرند
از شانگهای تا شیکاگو
برای بزرگداشت لنین.
لیکن قالیبافان کویان بولاغ
– روستائی کوچک در جنوب ترکستان*
اینگونه او را تجلیل کردند:
شب‌ها بیست بافنده ی لرزان از تب
از پای دارهای فرسودۀ قالیبافی برمی خیزند.
تب، از انبوه پشه‌های مالاریاست
که همچون ابری ضخیم 
از باتلاق پشت قبرستان شترها بلند می شود 
و ایستگاه راه آهن را پر می کند.
روزی از روزها
قطاری که هر دو هفته یکبار با آب و دود می آید
خبرآورد که روز بزرگداشت رفیق لنین نزدیک است.
اهالی کویان بولاغ هم
– این فرشبافان فقیر-
تصمیم می گیرند تا در آبادی آن ها نیز
نیمتنه ای گچین از رفیق لنین نصب شود.
برای گردآوری پول مجسمه جمع می‌شوند با تب‌لرزه.
و دست‌هایشان برای پرداخت صنار 
و سی شاهی های از زیر سنگ در آمده 
از یکدیگر سبقت می گیرند. 
« ستپا جمال اوف» از ارتش سرخ 
که به دقت می شمارد و همه چیز را نظاره می کند، 
از دیدن شوق بزرگداشت لنین شادمان است 
اما در عین حال لرزش دست ها را هم می بیند. 
او ناگهان پیشنهاد می کند: 
با پول مجسمه، نفت خریداری شود 
بر روی باتلاق پشت قبرستان شترها ریخته شود 
جائی که پشه‌ها می آیند 
پشه هائی که تب می آورند. 
تا به این ترتیب 
هم با تب مالاریا درکویان بولاغ مبارزه شود 
و هم از رفیق لنینِ مرده – اما فراموش ناشدنی-
تجلیل شود. 
 تصویب می کنند.
*
روز بزرگداشت رسید.
اهالی، سطل‌های قُرشده شان را 
پر از نفت سیاه حمل کردند 
و یکی بعد از دیگری روی باتلاق خالی ریختند . 
بدینسان با بزرگداشت لنین به خود خدمت کردند
و با خدمت به خود
به لنین ارج گذاشتند
و او را فهمیدند.
***
دیدیم که اهالی کویان بولاغ چطور 
به بزرگداشت لنین پرداختند 
در شبی که نفت خریده و بر روی باتلاق ریخته شد 
مردی در مجمع عمومی روستا از جا برخاست 
و درخواست کرد تخته سیاهی به ایستگاه راه آهن بیاورند
که روی آن ماجرا به دقت شرح داده شود 
که چطورطرح عوض شد 
و بجای مجسمه لنین چندین تُن نفت سیاه 
برای ریشه کن کردن تب تهیه شد .
 و همه این ها محض بزرگداشت لنین.
این کار را هم کردند و تابلو را آویختند.

* کویان بولاغ درازبکستان شوروی قرار داشت

 

زنده باد لنين!

به‌هنگام جنگ جهانی
در سلول یک زندان ایتالیایی
به‌نام «سان کارلو»
که از سربازهای زندانی، مست‌ها
دزدها انباشته بود
یک سرباز سوسیالیست با مداد کپیه
بر دیوار نگاشت:
زنده باد لنین!
(آن بالا، در سلول نیمه تاریک،
 با خطی به‌سختی مشهود
ولی با حروف بسیار درشت)
همین‌که نگهبان آن را دید، رنگ‌کاری را فرستاد
با یک سطل دوغاب و قلم مو
و رنگ‌کار روی آن نوشته خطرناک را رنگ زد.
چون او با دوغاب تنها حروف را آهک‌مالی کرد،
اکنون آن بالا، در سلول با خط آهکی
پدید است:
زنده باد لنین!
سپس رنگ‌کار دوم
همه را با قلم موی عریض به رنگ آلود
چنانکه ساعتی دیده نمی‌شد.
ولی دمادم صبح،
چون آهک خشکید، بار دیگر
نوشته نمودار گردید:
زنده باد لنین!
آنگاه نگهبان بنایی را
با تیشه‌ای تیز به جنگ نوشته فرستاد.
او حرف به حرف را
تراشید و خراشید
یک ‌ساعت آزگار
چون کارش پایان یافت، آنجا در بالای سلول
گرچه بی‌رنگ
ولی ژرف در دیوار حک شده
با خطی نازُدودنی
نمایان بود
زنده باد لنین!
و سرباز گفت:
«اینک دیوار را ویران کنید!»

 

شيرکو بيکس

«لنین»

کمونیست نیستم
اما خیلی وقتها می بینم
یکی یکی
واژه های پدر و مادرم
مثل گنجشک
-که لانه ی شبانگاهیاش ویران می شود-
پرواز می کنند
میخواهند در چنان ظلمتی
کلاه لنین را خانه کنند.

 

ابوالقاسم عارف قزوينی

ای لنين

ای لنین ‌ای فرشته رحمت

قدمی رنجه کن تو بی‌زحمت

تخم چشم من آشیانه توست

پس کـَرَم کن که خانه خانه ‌توست

یا خرابش بکن یا آباد

رحمت حق به امتحان تو باد

بلشویک است خضر راه نجات

بر محمد و آل او صلوات

 

ولاديميرماياکوفسکی

ولاديميرايليچ لنين

دیروز ساعت شش و پنجاه دقیقه_
رفیق لنین مُرد_
این سال چیزی را به خود دید که صد سال دیگراتفاق نخواهد افتاد
این روز به افسانه ی غم انگیز قرن ها خواهد پیوست.
کابوس، گلوی فلز را به خس خس انداخت.
موجی از زاری روی بلشویک ها غلتید.
چه سنگین، چه وحشتناک!
توده وار در هم تنیده شده بودیم.
چگونه و کی؟ که همه چیزگفته شده باشد!
در خیابان ها
در کوچه ها،
همچون نعش کش کوری در تئاتر بزرگ.
شادی، حلزونی ست خزنده.
مصیبت، پادویی ست وحشی.
نه آفتاب، نه روشنیِ شیشه،
همه، از ورای ِ الکِ روزنامه های
پر از برفِ سیاه.
اخبار حمله ی کارگر .
گلوله ای در روح.
و گویی که لیوان اشکی را
بر ابزار کار ریخته باشیم.
و دهقان که از همه نوعش را دیده بود،
که بیش از یکبار با مرگ چشم در چشم شده ،
از زنان رویگردان اما خیانتش را دیدیم
وقتی که عرق جبینش را پاک می کرد و لکه ای سیاه برجای ماند..
مردانی بودند- از سنگ چخماق، حتی آنان لبهایشان را می گزیدند

تا سرحد سوراخ شدن.

کودکان جدیتِ پیران را به خود گرفته بودند
و پیران همچون کودکان می گریستند.
باد برای تمام زمین بی خوابی را فریاد می زد،
و نمی توانست، بر خیزد، فراز گیرد،در فکر اینکه تا به سرانجام
حالا، در یخِ اتاقی حقیر در مسکو،
تابوتِ پدر و پسرِ انقلاب.
پایان، پایان، پایان.
باید باور کرد!
یک شیشه – و زیر آن قرار گرفته...
این اوست که او را از پاولسکی می بریم
به شهری که آنرا از روئسا پس گرفت.
خیابان- گویی زخمی دهان گشوده است،
زخمی که دردناک است ، که ناله می کند...
اینجا هر سنگ لنین را می شناخت،
پاخورده با اولین حملاتِ اکتبر.
اینجا همه ی آنچه که بر هر پرچم گلدوزی شده،
کار او و دستور او بود.
اینجا هر برج صدای لنین را شنیده است،
و او را دنبال کرده است از ورای آتش و دود.
اینجا هر کارگری لنین را می شناخت-
قلب هایتان را بگشایید، همچون شاخه های کاج.
جنگ را هدایت می کرد، و پیروزی را اعلام،
و حالا پرولتاریا رهبر همه چیز.
- اینجا، هر دهقان بر قلبش
نام لنین را نوشته است
عزیزتر از تقویم قدیسین.
لنین دستور داد که به آنان بگویند: زمین ها
خوابِ گور پدربزرگ هایی را می بینند که زیرضربات شلاق

مردند.
و کمونارها- کمونارهای میدان سرخ
به نظر می رسد که زیر لب زمزمه می کنند:
" تو ، که دوستت داریم!
زنده باش، و ما به سرنوشتی زیباتر نیازمندیم-
صدها بار آماده ی حمله ایم تا به مرگ!"
اگر اکنون کلماتِ یک معجزه گر به صدا می آمد که :
" برای شورش- بمیرید!"-
قفل خیابان ها یکسره باز می شد،
و مردان خود را آوازخوانان بر مرگ می افکندند.
اما معجزه ایی در کار نیست،
رویا یکسره بیهوده است.
لنین اینجاست،
تابوت،
و شانه هایی که خم می شوند.
مردی بود
که تا انتها انسان ماند-
متحمل شکنجه ی رنجِ آدمیان
اقیانوس هایمان ،هرگز باری قیمتی تر از این را با خود نبرده اند،
این تابوت سرخ مواج به سوی خانه ی ملت را.
روی شانه ی هق هق و پله ها.
دوباره بالا آمده گارد افتخار
مردانِ سخت از فولادِ آب دیده ی لنین،
که جمعیت از پیش در انتظار بوده، نوشته برتمام طول

خیابان تورسکایا و دیمیتروکا.
و سال 1917، همان سال دخترش به صف نان فرستاده شده بود-
فردا نان خواهیم خورد!
اما در این صف منجمد و وحشتناک،
به صف شدگان از کودکان و بیماران.
روستاها در کنار شهرها قرار گرفته اند.
درد به صدا آمده، کودکانه و مردانه.
سرزمین ِ کار رژه می رود و سان می بیند،
آمار زنده از زندگی لنین.
خورشیدِ زرد، با مهربانی جوانه می زند،
طلوع می کند، و انوارش را بر پاهایش می افکند.
چه تنگ، گریان از امید،
خم شده ازغم سان می بینند چینی ها.
شب بر گرده های روز فرود آمده،
نه می دانی ساعت چند است، نه می دانی امروز چه تاریخی ست.
انگار که نه شبی بوده است و نه ستاره ای ،
اما سیاهان ایالات متحده بر لنین می گریند.
سرمایی بی سابقه پاشنه ها را می پزد،
اما مردم در ازدحامی مهیب اینجا مانده اند.
حتی یارای آن نداریم که دستهایمان را بهم بساییم،
برای فرار از سرما-به کارمان نمی آید.
سرما می گیرد و ادامه دارد، گویی که بخواهد عشق را

محک بزند.
به جمعیت نیرو می بخشد.
گرفتار در فشارجمعیت،
مردم را به پشت ستون ها می برد.
گام ها بزرگ تر و بزرگتر می شوند، به صخره بدل می شوند.
اما اینجا باز می ایستد سرود و نفس،
و نمی توانیم که حتی یک گام بر داریم- روی پاها،

زیر پاها شکاف های عمیق است،
لبه ی برنده ی شکافی است از چهار پله،
لبه ی تیز بردگی صد نسل،
جایی که از آن جز طلایِ سوناتِ عقل را به یاد نداریم.
لبه ی تیزِ شکافِ تابوتِ لنین،
روی تمام افق ها، روی کمون.
چه خواهد دید؟
هیچ جز جبهه اش، و نادژ کونستانتینوا،
پیچیده در مه، پشت سرش...
شاید چشمان بدون اشک چیزهای بیشتری ببنند.
این چشمها نبوده که نگاه می کردم.
ابریشمِ پرچم با اهتزاز تعظیم می کند،
با گفتن آخرین افتخارات:
" بدورد، رفیق، تو به پایان بردی،
راهِ صادقانه و بیدارت را".

مصیبت

چشمانت را ببند، نگاه نکن،
چنان که گویی روی بندی از ابریشم راه می روی.
چنان که گویی لحظه ای تو بودی
تنها ی تنها، تو بودی با حقیقتی بزرگ و بی همتا.
من خوشبختم.
آب پرطنین راهپیمایی
تن بی وزنم را با خود میبرد.
می دانم، از این به بعد برای همیشه
در من این لحظه زنده خواهد بود.
خوشبخت از اینکه ذره ای از این قدرتی بودم
که حتی اشک های مشترکی بر چشم دارد.
جمعیتی قوی تر، و نابتر از آنچه که آنرا طبقه می نامیم
وجود ندارد!
و مرگ ایلیچ،
خود به سازماندهی کمونیستی بزرگی بدل خواهد شد.
از پیش زیر تنه ی درختان جنگلی هیولایی،
میلیون ها دست با پرچم او بر دست،
میدانِ سرخ-
پرچمی سرخ، بالا می رود،
در حال پاره شدن از حرکت های شدید ونامنظم.
از این پرچم، ازهر تای آن،
فراخوان لنین، دوباره از نو زنده می شود" :"
به صف، پرولتر، برای آخرین جنگ تن به تن!
بردگان، زانوهای خمیده تان را راست کنید!
ارتش پرولتر، به خط، به پیش!
زنده باد انقلاب، شادکام و سریع!
از تمام جنگ هایی که تاریخ به خود دیده است
این تنها و یگانه جنگِ بزرگ است.
1924
ترجمه: میهن تاری
 

 

محسن اخوّت

شبح سُرخ

شهر‌‌بزرگی کتابخانۀ بزرگی داشت
کف سنگ مرمری‌اش
ودستگيره‌های آب‌طلايی‌ش برق می‌زد
‌کتابدار اطوکردۀ رسمی‌آن را روزی
کتابی نا‌آشنا با کاغذ کاهی
که‌‌ بر ساحت ميزِ‌‌آزاد کتاب بود
 ميخکوب کرد 
و عرق هول‌‌ و هراسی چند
از فرق سر تا نوک پايش نشت کرد 
کتاب را با استيصالِ ‌تمام 
و به سرانگشتان عرق‌کردۀ دستانش برداشت
و به سطل ممنوعه‌ها برای‌کورۀآتش بسپرد
زان‌پس شنگول‌ و خرسند از انجامِ وظيفه
برگرفت قلمِ برقیِ ثبتِ حروف را با انگشتانش‌
تا‌ گزارش‌کند با علائمِ غايتِ رمزی
واقعۀ غريبِ پُرمخاطره را با تک‌تکِ جزئياتش 
که افتاد به ‌ناگه لرزه‌ای باز با عرقِ سردی به تنش 
و لرزيد به فريادش بُن تزئينیِ شيشه و سيمان 
و سبب‌ اين همه آن ‌بود
که جلدِ کتاب ثبت شده بود بر نوکِ انگشتانش
و با هر تمهيد و ترفندِ مجدّانه به امحائش 
برجسته‌‌تر می‌شد چهار حرفِ لنين بر دستانش.
چاره را سرانجام در سائيدن پوست جستند
و پودر‌ ‌حاصله را در نهايت رعايت امورامنيّتی
به دورترين‌ حواشی شهر پاشيدند
و زان پس بود 
که در ميدان هر روستا
و آستانۀ هر کارخانه
کتابخانه برای مردم کار روئيد. 

 

لنگستون هیوز

به مناسبت سالروز لنين

لنین گرداگرد جهان می‌پوید
مرزها قادر به ممنوع کردن  او نیستند
سربازخانه‌ها و سنگرها او را باز نمی‌دارند
سیم‌های خاردار او را زخمی نمی‌کنند
لنین گرداگرد جهان می‌پوید
سیاه سرخ سفید از او پذیرایی می‌کنند
زبان هیچ حصاری نیست
عجیب‌ترین زبان‌ها او را باور می‌کنند
لنین گرداگرد جهان می‌پوید
آفتاب همانند زخمی غروب می‌کند
میان  تیرگی و سپیده‌دم
ستاره‌ی سرخی طلوع می کند!
1946                                                                              منبع:هنراعتراضی
 

 

سید علی ولی زاده

لنین برادر رهنما

بر حکومت ما آفرین

در شش یک روی زمین

کرد ملک مارا نازنین

لنین برادر رهنما

لنین به ما دلدار شد

بر کم بغل ها یار شد

ظالم همه جا خوار شد

لنین برادر رهنما

 

میر سعید میر شکر

لنین در پامیر

مردم ده مرد و زن پیر و جوان،

گوش می دادند بر هر ره گزر.

آن یکی می گفت گویا در جهان،

قوه ی نو بولشیوای پیدا شده ست

دیگری می گفت آری بولشیوای،

آدم است و نام وی لنین بوده ست.

کاتگوری

نظر شما

CAPTCHA
This question is for testing whether or not you are a human visitor and to prevent automated spam submissions.
6 + 1 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.