
محمود درویش
به من نگو
به من نگو
ای کاش روزنامه فروشی در الجزایر باشم
تا با یک انقلابی ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش گاوچرانی در یمن باشم
تا برای انقلابهای زمان بخوانم
به من نگو
ای کاش گارسونی در هاوانا باشم
تا برای پیروزی غمهایم ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش باربر کوچکی بودم در أسوان*
تا برای سنگها بخوانم
ای دوست من! نیل به ولگا نمیریزد
و نه کنگو و نه اردن در رود فرات
هر رودی، سرچشمهیی دارد…یک راه آب…یک زندگی
ای دوست من! سرزمین ما خشک نیست
هر زمینی روز تولدی دارد
هر طلوع قراری با یک انقلابی…
*شهری در مصر
شعر وطن
وطن!
مرا به نخل آویزان کنید
من به او خیانت نمیکنم.
این زمین و مزرعه من است.
اینجا در گودالهای آن افتادهام،
و دستانم در آتش سوخته است.
در اینجا شیر شتر
را در کودکی سر کشیدهام.
وطن من روایت روزهای شاد و غمگین نیست.
وطن در رویا نمیزید
و نه در مزرعهای در آغوش ماه،
و نه در قطرهای نورانی بر گل رز.
وطن من غریبهای خشمگین است
در اضطراب قرنها
با ماشهای کشیده بر شقیقهاش.
وطن من، کودکی است،
که دستانش را با امید و شجاعت
به سوی شادی دراز میکند.
او بادی است در زندان.
و شاخههایی است
در نور و تاریکی،
پیرمردی است که
در این شاخساران جاودان
در ماتم زمین و پسرانش نشسته است.
این سرزمین پوست و استخوان است.
مرا در آن رها کنید.
قلب من و درخت خرما با هم
از آن
به سوی سالهای سخت اوج میگیریم.
مرا به خرما آویزان کنید
من به او خیانت نمیکنم.
۲
وطن!
آهن به من میآموزد
خشم شاهین و آتش را،
مهربانی یک خوشبین را.
نمیدانستم چه چیزی در خونهای ما جاری است
و طوفان، و نور عروسی عشق،
و شادی تابناک میخندد.
مرا به سلول انداختند، و چراغ را خاموش کردند
و سلولی در دنیا برای قلب خورشید وجود ندارد!
شماره بازداشت من روی دیوار کجاست،
آنجا گندم میروید و سر برای من تکان میدهد.
پرتره قاتل من
با سایه روشن موهای ظریف زنانه از دیوار پاک میشود.
وطن!
نام تو را در خونم و در تاریکی با آتش پیوند میزنم،
در روزهای محال، آن را با دندانهایم میساییم.
آنها فقط آتش را بر روی پیشانی من خواهند دید،
و فقط صدای زنجیرهای مرا خواهند شنید.
و اگر بر صلیب عشق مصلوب شدم،
آنها بالاخره مرا خواهند سوزاند،
یک قدیس خواهم شد
من یک مبارزم.
۳
هنوز جایی در ایوان وجود دارد
و در کشوری شگفت سوسو میزند،
که ما مدتهاست فراموشش کردهایم،
جایی هنوز در دهان مانده است،
که به فرشتگان آوازها و بالها هدیه دهد.
پرندگان، یا پژواک تو،
یا شادی که به گوش میرسد
و از گلویی گرفته بیرون میآید،
دلیل این است…
برای دیدن تو چیزی ازم باقی نمانده است!
به خاطر تو مرگ نیز دهشتناک نیست،
و این در روح ترانههای ما پیچیده است.
قلب، سینه را ترک گفته است،
و به سوی تو آمده است،
اما روی تپههای تو در نوری بیرحم
درد بیوقفه فریاد میزند.
وطن، مرا سرزنش نکن!
در زمين تو
زخمی باز به عشق بدل شده است.

سکوت برای غزه
شاید
دریایی طوفانی بتواند جزیره ای کوچک را فرو بلعد.
شاید دشمن بتواند غزه را به زانو درآورد
شاید تمام درختانش را سر ببرد
شاید موشکهایشان
در رحم کودکان و زنان غزه بذر مرگ بپاشند
و شاید او را زیر آب و ماسه
و در وانهای خون خفه کنند
اما
غزه هرگز از دروغ سیراب نخواهد شد
و هرگز به فاتحان نخواهد گفت: بله
هرگز از انفجار باز نخواهد ایستاد.
آیا خواهد مرد؟ آیا خودکشی کرده است؟
نه نه
این شیوه غزه است
که حق بی چون و چرای خود به زندگی را اعلام کند.

و من یکی از شاهان پایانم
و من یکی از شاهان پایانم… میجهم به پایین
از اسبم در آخر زمستان من آخرین بازدم عربام.
به گلهای مورد سقف خانه خیره نمیشوم. در پیِ
کسی نمیگردم که بشناسدم
و بداند که مرمرهای سخت را برای زنم جلا دادهام
تا پابرهنه از میان لکههای نور گذر کنم.
به شب نمینگرم که مبادا
مهتابی را ببینم که تمام رازهای گرانادا را برملا میکند
یک تن در یک ساعت. به سایه نمینگرم مبادا ببینم
کسی نام مرا به دوش میکشد و در پیام افتاده. میگوید:
نامت را پس بگیر
و نقرههای سپیدارها را به من بده. به پیرامون نمینگرم مبادا
به یاد آورم که از این زمین گذشتم. زمینی نیست
در این زمین که تا به حال من بوده؛ زخمی گلولهافشانی بوده.
عاشقی نبودم که موّمن باشد آبها آینهاند.
چنان که باری به رفیق قدیمیام گفتم،هیچ عشقی مرا نجات نمیدهد.
و چون با سرگردانی پیمان بستم. هیچ اکنونی نیست
تا یاریام رساند که از نزدیکیِ دیروزم عبور کنم. فردا. کاستیل
تاجش را بر فراز منارهٔ خدا خواهد برد. صدای کلیدها را میشنوم
درون دروازههای طلایی تاریخمان؛ وداع خوش با این تاریخ.
یا که من آنم
که آخرین دروازهٔ آسمان را میبندد؟ من آخرین بازدم عربام.
دخترک
روی ساحل دخترکی است
و برای دخترک خانوادهای
و خانه ای
خانه دو پنجره دارد
و یک در
روی دریا ناوچهای است
سرگرم ِشکارِ رهگذرانی
که بر ساحل قدم میزنند
چهار پنج هفت
بر ساحل فرو میغلتند
دخترک کمی شانس میآوَرد
و زنده میمانَد
انگار دستی از غیب نجاتش داده است
دخترک جیغ میکشد:
پدر پدر پاشو برگردیم
دریا به ما نیامده است
اما از پدرش صدایی در نمیآید
که در گذرگاه نسیم
بر سایه اش فرو افتاده است
چون ردی از خون بر چهره نخل
بر چهره ابر
جیغِ دخترک از ساحل فراتر میرود
فراتر از شبی کویری
اما پژواکی وجود ندارد
دخترک فریادی ابدی میشود
در اخبارِ فوری
که اکنون دیگر فوری نیست
زیرا هواپیماها بازگشتهاند
تا خانه را بمباران کنند
خانهای که یک در دارد و دو پنجره 
اینکه هستیم و خواهیم بود
اينجا میايستيم
اينجا مینشينيم
اينجا دائمی هستيم
اينجا ابدی هستيم
و همۀ ما يک، يک و فقط يک هدف داريم

دادخواهی
از ناگواریها به که دادخواهی کنیم؟
چه کسی به دادخواست ما گوش میدهد
و یاری امان میکند
آیا مرگ را ذلیلانه از پادشاه بخواهیم؟
آیا مرگ ما را زنده میکند؟
ما گلهای هستیم که قصابِ ما چوپان است
ما در سرزمین خود
تبعیدی هستیم
تابوتمان را بر دوش میبریم
و درسوگمان به خودمان دلداری میدهیم
حاکم ما که عمرش دراز باد
ما را امتِ میانه قرار داد
از این رو نه دنیا برایمان ماند نه آیین
حاکمان ما نه خیانت کردید نه اهانت
خدا به شما پاداش دهد
سرزمین ما را سرزمین بلا کردید
و آرزوهای ما را بر آوردید
قدس از شما سپاسگزار است
شما گاهی در تهدیدها
دماغ آمریکا را به خاک مالیدید
تا سفارتش را منتقل نکند
چون اگر این کار را میکرد
ما فلسطین را گم میکردیم
حاکمان
برای شما این پیروزی درخشان
کافی است
مبارک باد.

.............................
توفیق زیاد
برایت آسانتر است
برايت آسان تر است
که پیلی را از چشم سوزنی بگذرانی
یا از آسمان ماهی برشتهای فراچنگآوری،
دریا را شخم زنی،
یا سوسماری را بدل به انسان کنی،
تا با آزار
پرتو تابان ایمانی را نابود کنی
یا پیشرفتمان را،
حتی یک قدم
راه بندی.
گویی هزار نادرهایم
که همه جا گستردهایم
در «لیدا»
در «رمله»
در «جلیله».
در اینجا خواهیم ماند،
دیواری به روی سینهات،
چون تکهای شیشه
یا خار کاکتوس
در گلویت خواهیم ماند،
و اخگری فروزان خواهیم بود
در چشمت.
در اینجا خواهیم ماند،
دیواری به روی سینهات،
در میخانههایت ظرف میشوییم
و جام اربابانت را پر میکنیم،
مطبخهای دودزدهات را جارو میکشیم،
تا از چنگالهایت
لقمه نانی برای فرزندان گرسنهمان فراچنگ آوریم.
در اینجا خواهیم ماند
و سرودهایمان را میخوانیم،
با خشممان در خیابانها انبوه میشویم،
و با افتخار سیاهچالههایتان را پر میکنیم؛
در نسلهای آینده بذر کین میکاریم.
همچون هزار نادره
گرد آمدهایم
در «رمله»
در «لیدا»
در «جلیله»
در اینجا خواهیم ماند
و کاری از تو برنمیآید.
در اینجا خواهیم ماند
و چشم از زمین و درختهامان برنخواهیم کند.
در اینجا خواهیم ماند
و چون باد بر کوره جنگ خود خواهیم دمید.
گرچه در پیها و قلب ما جهنمی شعله میکشد
در اینجا آرام خواهیم ماند.
صخره را میفشاریم
تا تشنگیمان را فرونشانیم،
با خاک، گرسنگی را میرانیم،
اما ازین سرزمین دل بر نمیکنیم.
خونمان را نثار میکنیم
در اینجاست که گذشتهای داریم
در آیندهای
در اینجاست که تسخیرناپذیریم.
پس ریشههای من
فروتر شوید، فروتر شوید
درخت زیتون
بافنده چون نیستم
و همواره در تعقیبم
و خانهام در معرض هجوم است؛
از آنجا که نمیتوانم تکه کاغذی را حتی صاحب باشم
یادگارهایم را
بر درخت زیتون خانهام خواهم کند
اندیشههای تلخ را خواهم کند،
عشقم را خواهم کند و حسرتم را
برای نارنجزارم که غصب کردند
مزار مردگانم که ربودند
تمام تلاشهایم را
به یادگار خواهم کند،
برای زمانی که با بوسه پیروزی
پاکشان کنم.
شماره هر زمین غصبشده را خواهم کند
و جای دهکدهام را روی نقشه
و خانهها
و درختها
و تمام غنچههای وحشی را
که سوختند
یا ریشهکن شدند
نام تمامی شکنجهگران را خواهم کند،
نام زندانهایشان را،
و نشان بازرگانی زنجیرهایشان را،
پروندههای زندانبانان را
و ناسزاهاشان را خواهم کند.
خواهم کند پیشکشهایی را که نثار میشود
به یادهایی که تا جاودان دوام دارد،
به خاک خونین «دیر یاسین»
و «کفر قاسم»
بالاتر از همه خواهم کند
منتهای غمنامه را،
زندان را و ستیز تلخی را
که در آخرین پلههای غم،
تحمل میکنم
اشارههای خورشید را خواهم کند
و زمزمههای ماه را
و آنچه را که چکاوکی فرا میخواند،
بر سر چاهی که عاشقانش همه رفتهاند.
به خاطر همه چیز و هر چیز
برای آنکه به یادگار بماند
همه را همچنان بر درخت زیتون خانهام خواهم کند.

............................
سعاد صباح
در این سرزمین
دراین سرزمین چیزی هست شایسته زیستن
بوی نان در بامداد
سر به هواییِ اردیبهشت
آرای زنان درباره مردان
نامههای آشیل
آغازِ عشق
گیاهِ روییده از سنگ
مادرانی بر بندِ نای
و ترس اشغالگران از گذشته
دراین سرزمین چیزی هست شایسته زندگی
پایانِ تابستان
زنی که از چهل سالگی گذشته
و همچنان زیباست
طلوعِ خورشید در زندان
ابرهایی که آفرینش را بازتاب میدهند
هلهلههای آنان که با لبخند
به سوی سرنوشت میروند
و ترس خودکامهها از ترانهها
در این سرزمین چیزی هست شایسته زیستن
در این سرزمین
که سروَرِ سرزمینهاست
از آغاز تا پایان
که نامش فلسطین بود
و همیشه فلسطین میمانَد
بانوی من
تو شایستهای
چون تو ملکه منی
و شایسته زندگی

...............................................
فدوی طوقان
دیگر چیزی نمیپرسم
ديگر چيزی نمیپرسم
از اتفاق مرگ در سرزمینم
به خاطر تبدیل شدنم به علف
به خاطر درآمیختنم به گل
به اینکه سبدی گل شوم
کودکی به روزی دیگر
در سرزمین من
انتخاب خواهد کرد
تمام آنچه میپرسم
این است
که در دامن کشورم بمانم
درست شبیه خاک
درست شبیه علف
شبیه گل
*****
ایستاده بودند آنان
و داشتند شعلهور میشدند در جاده
که جان دادند
درخشان مانند ستارههای فروزان
فشرده بودند لبهایشان را
به لبهای زندگی
ایستاده بودند
در برابر مرگ
با سینههای ستبر صخرهوار
پیشاپیش مرگ
ایستاده بودند
و آنگاه همچون خورشید
به یکباره ناپدید شدند
***
دوست غریب من
اگر چون گذشته مسیر من به سوی تو هموار بود
اگر مارهای افعی کشنده
بر سر هر مسیری عربده نمیکشیدند
و برای خانواده و ملتم گور نمیکندند
و آتش و مرگ نمیکاشتند
و اگر امروز شکست،
با خواری و ننگ، خاک سرزمینم را
سنگباران نمیکرد
و اگر قلبم را که میشناسی
چون گذشته بود
و خونش بر دشنه خواری و شکست نمیریخت
و اگر من، چون گذشتهها،
به خاندان و کاشانه و عزتم فخر میفروختم و ناز میکردم
(گر چنین بود،) بیشک اکنون کنار تو بودم
و کشتی زندگیام بر ساحل عشق تو، لنگر میانداخت
بیشک (امروز) چون دو جوجه کبوتر بودیم ...
***
هنگامی که گردبادهای شیطانی فرو نشست،
هنگامی که سیل سیاه از مرزهای بیگانه
به سوی زمین سبز خوب دهان گشود،
شیطان در فضا نعره برکشید.
درخت، درخت
تو خواهی رویید
و برگهایت سبز و پرپشت
در آفتاب خواهند شکفت،
صدای خنده
از میان برگهایت
به آفتاب خواهد رفت،
و چکاوکها بازخواهند گشت،
به سوی وطن
به سوی وطن
به سوی وطن
درخت افتاده بود،
درخت افتاده است،
گردباد آن تنه شکوهمند را در هم شکسته است،
درخت مرده است.
درخت، درخت
توانی مرد؟
جویباران سرخ این را پرسیدند
ریشههایت، ای درخت گرامی
از عصارهای که شاخههای جوانت میپرورد
جوانه میزند و
ریشههای عربی، درخت گرامی،
هرگز نمیمیرند،
به سنگ میپیچیند
کشیده میشوند
و راه خود را به اعماق میگشایند
***
عظیم،
سرزمین عظیم،
آسیاسنگ تواند چرخید
و چرخید
در شبهای تیره غمم،
اما قادر نیست
و حقیرتر از آن است
که روشنایی تو را نابود کند.
از میان امیدهای پایمالشدهات
و رشد به زنجیر کشیدهات
از میان لبخندهای به تاراجرفتهات
لبخند کودکانت،
از میان ویرانی،
و شکنجه،
از میان دیوارهای پوشیده از خون،
از میان لرزشهای مرگ و زندگی،
زندگی پایدار خواهد شد
ای سرزمین عظیم
از زخم عمیق
عشق تنها.

..............................................
سمیح القاسم
من به خویشتن نمیاندیشم
من به خویشتن نمیاندیشم
به گلولههایی که روی سینههایم سرخ شدهاند
به بمبهایی که تکهتکهام میکنند
به آتشی که به جانم افتاده است نمیاندیشم
به دخترانی میاندیشم که بوسههایشان خشکیده است
به کودکانی که دستهایشان خالی است
این خانه تو نیست
خانهای که ویرانش کردی
همه فکر میکنند تنها سینههای ما
جای گلولههای شماست
همه فکر میکنند این کشتزارهای سیاه
خانه ماست
و به این قضیه باور دارند
همه باور دارند.
***
نفرین به تو
نفرین به خلقت تو
نفرین به گل و لایی که سرشت توست
تویی که شکم فربه کردهای از لاشههای برادرانم
از برهنگی خواهرانم، از خون دل مادرانم
و برای من آزادی را کنار تابوتم نهادهای
وطن مرا آغشته از دود و باروت کردهای
وطن برای من تفنگهای شکسته است
پیرمردان یخزده به افقها حیران
پیرزنان که فرزند ندیده کور گشتهاند.
وطن برای من یک خاک نیست
وطن برای من گورستانی است پر از خودم
گورستانی که همه را دارد الا تو
تویی که خدایت اینگونه آفریده
خدایی که کشتن را به تو آموخت
و سلطه را به چکمههایت.
نفرین من به تو
نفرین به خلقت تو.
***
اگر باید که نانم را از دست دهم،
اگر باید که پیراهن و بسترم را بفروشم،
اگر باید که سنگتراشی کنم
یا باربری
یا جاروکشی
اگر باید که انبارهایت را پاک کنم
یا نان را از میان زبالهها بجویم،
یا از گرسنگی بمیرم و تمام شوم،
دشمن انسان!
سازش نمیکنم
و تا پایان
میجنگم.
آخرین تکه خاکم را هم بگیر،
جوانانم را به زندانها ببند،
مرده ریگم را بدزد،
کتابهایم را بسوزان،
به سگهایت در ظرفهای من غذا بده،
دام ترس را بر بامهای دهکدهام بگستر،
دشمن انسان! سازش نمیکنم
و تا پایان
میجنگم
اگر تمام شعلههای چشمانم را خاموش کنی
و تمام بوسهها را از لبانم بزدایی،
اگر فضای سرزمینم را با دشنام بیالایی
و دردهایم را فروگذاری،
سکهام را به سندان بکوبی و
خنده را از چهره کودکانم بگیری
اگر هزار دیوار برافرازی
و چشمهایم را به پستی به چار میخ کشی،
دشمن انسان!
سازش نمیکنم
و تا پایان میجنگم
دشمن انسان!
در بندرها نشانها افراشته است
و آسمان انباشته از نشانههاست
در همه جا میبینمشان
در افق، بادبانها را میبینم
که در اهتزازند
و جویای پیکار،
کشتیهای «یولیس»
از دریاهای گمشده
به سوی میهن بادبان گشودهاند
خورشید طلوع میکند
و انسان به پیش میرود،
و به اوست که سوگند میخورم
سازش نمیکنم
و تا پایان
میجنگم
میجنگم.

|
نزار قبانی
چرا در کشورِ شما هیچ آدمی نمیخندد؟
دوستِ صمیمیام
که تراژدی و اندوه و غربت را
درچشمانت میخوانم
ما مردمی هستیم که شادی را نمیدانیم!
بچههای ما تاکنون رنگین کمان ندیدهاند
اینجا کشوری است
که درهای خود را بسته است
و اندیشیدن و احساس را لغو کرده است!
کشوری که به کبوتر شلّیک میکند،
و به ابرها و ناقوسها.
اینجا پرنده پروایِ پریدن ندارد
و شاعر
هراس از شعر خواندن!
اینجا کشوری است
که راهی برای پیمودن ندارد
حتی مگس از پریدن میترسد
و شب شعری برگزار نمیشود!
اینجا کشوری است
که نیمی از آن سیاهچال است
نیمِ دیگر نگهبان !
مُردگان با همسرانِ یکدیگر
ازدواج کردهاند
و روشن نیست مردمانش کجا رفتهاند!
گردشگرِ مو طلایی فرانسوی به من میگوید
کشورِ شما
زیباترین کشوری است که من دیدهام!
اینجا باران میخندد
گلها میخندند
هلو و انار میخندد
بوتههای یاسمن
از دیوارها آویزانند
پس چرا درکشورِ شما
هیچ آدمی نمیخندد !؟

آتش بس
در شعر
چیزی با نام آتش بس وجود ندارد
مرخصی تابستانی وجود ندارد
مرخصی استعلاجی وجود ندارد
مرخصی اداری وجود ندارد
باید در معرکه حاضر باشی
تا آخرین قطره از خونت
یا آن که جا بزنی و از بازی بیرون بروی !
ميهن
من تو را دوست دارم
تا پیوند داشته باشم
با خدا، با زمین، با تاریخ، با زمان
با آب، با مزرعه
با کودکانِ خندان
با نان!
با دریا، با صدفها و کِشتیها
با ستارهی شب که النگوهایش را به من میبخشد
با شعر که ساکنش هستم
با زخم که در من زندگی میکند!
تو آن وطنی هستی
که به دیگران هویت میدهد
و کسی که تو را دوست ندارد
بیوطن است!

«حاکم عرب»
ای شاهزاده نفتی ای بویناک
در گمراهیهایت غلت بزن
نفت را بپاش پیشِ پای دوستانت
غارهای شبانه پاریس
مردانگیت را کُشت
زیرِ پای بدکارهها
خونخواهیت را خاک کردی
و قُدس را فروختی
انگار سرنیزههای اسرائیلخواهرت را سِقط نکردند
و خانهها و قرآنها را نسوزاندند
و از درختها صلیب نساختند
قدس در خون شناور است
و تو مشغولِ خوشگذرانی و خواب
انگار این مصائب به تو ربطی ندارد
کی میفهمی؟
کی انسانیت
درونِ تو بیدار میشود؟

«دستِ بیانگشت»
یک قوطیِ ساردین به نام «غزه»
دستمان دادند
و استخوانی خشک به نام «اریحا»
مسافرخانهای به نام فلسطین
بی سقف بیستون
پیکری بیاستخوان
و دستی بیانگشت
دیگر ویرانهای برای گریستن نیست
یک ملت چگونه بگرید
هنگامی که اشکهایش را از او گرفته اند؟
پس از معاشقههای بسیار
سترون شدیم
به ما میهنی دادند
کوچکتر از دانه گندم
میهنی که مثل آسپرین
می توانیم بیآب ببلعیم
پس از پنجاه سال
اکنون در زمین ِ بایر نشستهایم
مانند سگهای بیشمار
پناهگاهی نداریم
پس از پنجاه سال
ميهنی جز سراب نیافتیم
این صلح نبود خنجری بود که در ما فرو رفت
این یک تجاوز بود

« الفبای تازه»
پس میزنم چراغ جادو و غول را
قالیچه جادویی را
شیوه کهن را میسوزانم
و از فلسطین و استواریاش
از گلولههای آتش در زمینهایش
از گندمزارهای اشک آلودش
از شکوفههایش
الفبای تازهای میسازم
«کودکان سنگ»
جهان را خیره کردند
و در دستانشان چیزی نیست
جز سنگ
مثل قندیلها تابیدند
و چون مژدهها دمیدند
ایستادند منفجر شدند و به شهادت رسیدند
و ما چون خرسهای قطبی ماندیم
با پوست ضدحرارت
تاپای مرگ برایمان جنگیدند
و ما درقهوه خانهها نشستیم
چون بزاق صدف
از ما یکی دنبال تجارت است
دیگری یک میلیارد دیگر میخواهد
یکی در جستجوی قصر سلطنتی
و دیگری دلال اسلحه
یکی در رویای مسابقه ی برگشت
و یکی در جستجوی اریکه و سپاه و تخت
آه ای نسل خیانت
و ای نسل دلالها
و ای نسل تفالهها
و ای نسل هرزگیها
به زودی هر چقدر هم طول بکشد ویرانتان میکنند
کودکان سنگ

ای وطن
از بازارِ ارز و سهام بیرون بزن
و به سپاه عرب بپیوند
که کودکان در لبنان درحالِ مرگند
هرگاه درخوابها صلاح الدین را دیدم
در قدس گدایی میکرد
و به شمشیرهای عرب التماس مینمود
هرگاه اورا دیدم
سراغِ محلههای طیّ و تمیم و غزیه را میگرفت
هرگاه یاد حال و روز اعراب میافتم میگریم
هرگاه به یاد قریش میافتم
میگریم
هرگاه کودکی عرب را میبینم
که نفرت را از رادیوها مینوشد
میگریم
هرگاه لشگر عرب
به مردم شلیک میکند میگریم
آیا ممکن است قلب من
مثل تکه ای چوب بخشکد؟
آیا ممکن است خودم را از میان اعراب
خط بزنم؟
من پیوسته منتظر خواهم ماند
منتظرِ مهدی که میآید
و در چشمانش پرنده آواز میخوانَد
و ماه میدرخشد
و باران میبارد
من منتظرِ بهشت
ورای سرابها خواهم بود
و پیوسته منتظر میمانم
منتظرِ گل سرخی
که از زیرِ ویرانهها خواهد شکفت

...........................
احمد مطر
قلعه حیوانات
در گوشهای از کُره زمین
قفسی مدرن برای جانوران جنگل هست
که سربازان و نیزهها
از آن نگهبانی میکنند
در آنجا یوزپلنگهایی میزیند
که به آزادی ایمان دارند
درندگانی که بقایای مغز انسان را
با کارد و چنگال میخورند
بر سفره انقلاب
سگانی هست در کنارِ سگانی دیگر
دُمهایی که روی دُمهای دیگر
در آب میچرخد
ریشهایی روغن زده و چفیه پوش
میمونهایی آفریقایی دارد
با قلادههای اسراییلی
که تمام روز با آهنگهای امریکایی میرقصند
گرگهایی دارد
که خدای تاج و تخت را میپرستند
و گوسفندان را به سمت خدا فرا میخوانند
تا آنها را درمحراب ببلعند
کلاغی آنجا هست
که مانند ِکلاغ نیست
پرهایی از تاریخ دارد
با بالهای سلطنتی
هیکلی به اندازه عقرب
و صدایِ مار
که به جوجه عقابها
از راهِ رسانه ها فحش میدهد
ببرهای جمهوریخواه دارد
و کفتارانِ دموکرات
و خفاشهای مشروطه خواه
و مگسهای انقلابی
با مایوهای خاکی
که در آستانه ی در به خاک میافتند
و در هیاهوی جامهای باده مبارزه میکنند
به درها میکوبند و درها را میگشایند؛
قفسی مدرن برای جانورانِ جنگل
هیچ انسانی آنجا اجازه ورود ندارد
بالای در نوشته اند:
اتحادیه عرب

انگیزه
دویست میلیون مورچه
در یک ساعت
فیلِ غول پیکری را خوردند
ما دویست میلیون آدم داریم
که در زشتیِ ذلّت خوابیدند
و با صبرِ جمیل بیدار شدند
و نسل به نسل
به تمرینِ شعار پرداختند
سپس به نبرد رفتند
امّا از کشتنِ یک مورچه عاجز بودند
فریاد دادخواهی
مردم در سرزمینِ من
سه گونه میمیرند
و مُرده هم یعنی کشته شده
گونهای به دستِ اصحاب فیل میمیرند
و گونه دوم را اسراییل میکُشد
و گونه سوم را عربائیل
و عربائیل سرزمین من است
که از حجاز تا نیل ادامه دارد
خدایا دلتنگ شدیم
دلتنگ برای مرگی راحت
خدایا دلتنگ شدیم
نجاتمان بده ای عزرائیل
مورچه و فیل
مورچهای به فیل گفت
برخیز و مرا ماساژ بده
آنگاه مرا بخندان
و اگر نتوانستی بخندانی
با بوسه و مال و منالت جبران کن؛
اگر نتوانستی برای من هر روز
هزارتا کشته بیاور
فیل خندید
مورچه خشمگین شد:
داری مسخرهام میکنی بُشکه؟
چه چیز خنده داری در آن حرفها بود؟
از من کوچکتر هم هستند
اما چیزهای بزرگ از من خواستهاند
از تو بزرگتر هم بودهاند
امّا ذلیلِ من شدهاند
چه دلیلی برایت بیاورم؟
کشورهای عربی از تو بزرگترند
امّا از من کوچکتر است
اسرائیل

..............................
محسن اخوّت
خشم مقدس
درياست ديارت
به خون و اشک مردمانت،
دستان من ايکاش
توان قايقی داشت برای کودکانت.
به کام برکشيدهاند ساليان سال
سرزمين پربارت را فلسطين راست قامت
و تنها سهم تو از زيستن
ويرانی و آوارگی و قربانی دادن،
زبان من اينک بايد
توان ترنم سرودی باشد
برای سينۀ غمبارت.
درانداختهاند شبانروز به خاک
درختان سبز و پرخونت را
و نصيب چشمان تو
به جای هيئت نوجوان و زيتون
هيبت کريه چکمه و چنگالِ خونْ ريختن،
بوم نقاشی من قطعاً
توان رسمِ رؤيای دشت بهاران خواهد بود
بر منظر سرزمين رو به نسيانت.
نتوانم نورستارهای باشم بر دل بیپناهت
آسمان تو خود غرق ستاره است،
چشمان من ايکاش
توان آئينهای باشد برای چشمک ستارگانت.
طنين بانگ خشم زلال تو اينک
نماهنگ انفجار وجدان شريف
و پاک کف خيابان جهان است
وهر ترکش رخشان آن
پتک قلعهکوب دکلهای اعدام حقيقت،
سرانگشتان من اينک
در کار نواختن سُرودی سرخ است
برای پژواک دردها و رؤياهايت.
آذر 1403 ، دسامبر 2024

خيزش فلسطين
میکوبيد دائم
چندان شتابان بر در
گشودم مگر درمان دردش
سُريد داخل امّا مترسکی سُربی
ايستادم رو در رويش
-اگرچه خالی بود دستانم-
و تيرکشيد زانوانم به سُرب تيربارش
وانگاه خراشيد عربدههای ددِ ناخوانده
تمامی جان و تنم:
-آب و نانت را!
گريستم من
-حلاوت خونت را!
لابه کردم من
- همسرت را!
تکه تکه شد قلبم در من
-فرزندانت را!
مُردم من.
و ناتمام ژاژخائیهايش:
-آينده را هم!
برخاستم ايستادم برپاهای خونچکانم
و پيوستم به آينده سازان سرزمينم
و ديدم با دو ديدهام به حقيقت
که درهم شکست افتاد مترسک سربی
با پتکِ مشت من وهمراهانم.

آوای فلسطین
«.. چندين و چند دريای اشک وخون
تا بفهمی داد و فغانم را در آوايم
که آسمان صاف چه شمايلی دارد
آفتاب بهاران چگونه گرمايی!؟
ابر آبستن چه هيبتی دارد
شرشر شرّۀ باران چه صدايی!؟
آه ای جهان کور و کر و نالايق
خانۀ ويرانهام را تنورش
سالیان سال است سرد و خاموش
و زمين و آسماناش را
ابر ضخیم دود است و باروت
و بارش بیوقفۀ فسفر و سُرب وآهن
که سوزانيده دشت پُربارش را.
هر وجب سرزمین پر دردم را
غریو خشم دادخواهی بوده هماره
امّا وجدان پلشت دنيای مهد تمدّن را
سکوت سنگين شرمآور..».
آری افزون به سه ربع قرن است
شعله میکشد پيوسته از دل بر زبان
آوای والای فلسطين برای زيستن
و حک میکند شعر زلال جاری را
بر پيشانی شرمگين تاريخ
که فلسطين است آيت حرمت زمانه
و اوست هماره زنده و پاينده
با خيل بیپايان ستارگان درخشانش
و گلپرهای سُرخ عاشقان شبگیرش
که جان را سلاح ساختند
برای نامُردن و برخاستن و ماندن.
حتم دارم من
میدرد به قريب شرارههای آفتاب
ابر سياهفام سُربی سالیان را
و طوفان خشمِ له شدگان
شلاق میکشد بر تن بیعار زمين و آسمان
تا گشايد روزنی بر گوشهای سنگین
و پلکهای پُرقیّ وغبارسالیان جهان.
اينک منِ عمری چشم به راه بامداد روشن
به بارقۀ اميدی که براين خاک آبستن دارم
با دلی گرم میدانم که سرانجام
با لبخند نوزاد تنومند فلسطين
چشم در آستان گور فرو میبندم.

فردای محتوم
"کجاست اينجا آيا؟
کجاست اين بيابان سراسر چرکين
که کابوس هزاران ساله هم
به سنگينی تصويرِ آن نيست؟"
- دوزخ ملموس ارض زمان ماست اينجا
"پس چرا دراين قيرگونْ زمانه
دراين دوزخْ زمين پُراحشاء و تمام ويرانه
چشمدوخته است دخترکِ تنها به جايی!؟
خورشيد است کورسو میزند آيا لب بام؟"
-چه میگويی..کدام خورشيد..کدام بام؟
خورشيد نيز بسان زندگی در گور
شمعیست خاموش اينجا
و نگاهش دخترکْ غمناک
نه بر لب بامی که ديگر نيست
بل بر نوک تلّ ملاطِ ناباوریهاست
تلّ ملاط خون و آهن و خاک!
دخترک را هرگز نبوده اينجا
نه از لبخند آفتاب
نه از بوسۀ مهتاب سهم محسوسی!
"پس اوست گويا
آخرين بازماندۀ انسانِ اين روزها"
-آری اوست
"و چه میجويد دخترک آيا؟
در پیِ نان است او حالا؟"
- عمرش در پی نانِ شايست بوده است اينجا
ليکن او را اکنون
تنها اشک و آه است آب و نان
که ازآن هر يک نيز
نه قطرهای نه ذرّهای مانده است باقی
لنگه کفشِ برادرش در دست
میچرخد نالان و سرگردان
لابلای تلّهای حاصل بمب و موشک
تا مگر تکّه پيراهنِ خونبار پدر را بويد
و گرمای دست مادرِ زير آوار را پويد.
"آه کجاست اينجا کجاست اينجا؟
نه حتّی بسانِ دوزخ
که کودک در امان است آنجا
امّا اينجا!؟
وای که چه جهنمی است اينجا
وچه وقاحت سنگينیست با قلم خبرسازان
وغايت ابتذال و رذالت در رسم زمان ما.
امّا چرا اينجاست دخترک آيا
ميان کفتاران آهنْ پوش سُمّ درچکمهها؟
اينجا که تنها مرگ است میرقصد مستانه
از شراب خون بر بام تلّ انسانها"
- دردِ سينهات را میدانم ای دوست
امّا پرسشِ بايستهات بايد که اين باشد:
چرا اينجايند هنوز کرکسهای مرگْ آفرين
پيرامون تلّهای حاصل چنگال خونينشان؟
و خواهی دانست که میهراسند
آری میهراسند
مگرحتّی يکی نوزاد زند نبضش هنوز
جايی دراين خاک.
آبستن انسان فردايی فلسطين دخترمغموم
تويی حرمت انسان پاکباز اکنونِ زمين
پس تا بامداد متبرّک زايمانت
بسپارسينۀ غمگينِ سنگينت را
برگسترۀ سينۀ سُرخ نسيم پاک
که بر فراخنای بيکران خاک درگذراست.

بازمیگرديم
ما بازمیگرديم
ما از سنگلاخ طويل آوارگی
با پاهای ورمکرده سوی خانه بازمیگرديم
از ضُخام زخم دالان طولانی برمیآييم
با قلبی ترکخورده رو به خانه بازمیگرديم
و به هر گامِ خود جهان مسخ را پاسخ میطلبيم
که با خانهمان چه کرده هيولای بی پالاهنگ
که ديگر آن را درنمیيابيم؟
چيزی آری نمانده باقی از خانۀ مأنوس
جز آئينۀ هفتاد وهفت خراشاش در دلمان
که بازتاب تصوير هر خراش آن
داغ ننگی است بر پيشانی تمدّن جهان.
ما ضَخم درد ساليان را سوختيم
و سوز تيزی زخم را به سينه برکشيديم
تا بال از خاکستر ساليان برگشاييم
و چونان تبار مقاوم انسان کار
برای زيست شايستمان به رزم آييم
تا خانه را از نهر تا بحر بنا داريم
دشتها را به زيتون و گندم بارآريم
و از ملاط سنگلاخ و خاکِ آوار
دانشخانهها شفاخانهها
و کارخانههای ملّی به پاسازيم.
ما به راه بازگشتيم
وهنوز در نيمۀ راهيم.
بهمن 1403- ژانويه 2025

|
نظر شما