
آن روز
حتم دارم
شايد هم آرزويی است اين
که روزی
جايی
تو را بازت خواهم يافت.
به باغی شايد
که ديگر خشک نيست،
حاشيۀ رودی
که راکد نيست،
يا ستيغِ کوهی
که دودی نيست.
باغ
سرشار سيب و انار است
و چندان به وفور
که همهً شهر را کفايت مي کند.
آب
روشن و شفاف است
و هوا
تا خودِ آسمان
پاک و زلال.
پرده از دل وا مي کَنيم
زبان
از بند و سوزِ درد
مي سازيم رها
و به آرزو مي انگاريم
که دهليزِ سردِ ظلمانی
آن گذرگاهِ تاريکِ
هزاران سالهً انسان
که ما نيز گذرکرده ايم ازآن
و گذاشته ايم اش پُشتِ سر
تنها يکي خوابِ وحشت
وکابوسِ گذرايی
نبوده است بيش.
ايکاش
آرزو را واقعيتی مي بود
در پسِ خويش.
متن کامل
نوشته
کاتگوری
نظر شما